Logo

صفحه اصلي > اجتماعی > هزار و یک رضا در خاک ایران

هزار و یک رضا در خاک ایران


1 تیر 1404. نويسنده: monshi


در نخستین روز مرداد ۱۳۵۸، در گرمای تابستان و آستانه‌ی مهمانی خدا، کودکی چشم به جهان گشود که بعدها با همان چشم‌ها، تاریکی جبهه‌ی دشمن را شکافت. در ماه شعبان، ماه بندگان خالص، به دنیا آمد و شاید همین بود که روحش از همان آغاز، رنگی دیگر داشت.
رضا کارگربرزی، فرزند خانواده‌ای کارگر و مذهبی از شهرستان نظرآباد بود. پدر، مردی بی‌ادعا و نان‌آور خانه، نخستین آموزگار صداقت و غیرت پسر شد و مادر، زنی دل‌بسته‌ی اهل‌بیت(ع)، نخستین جرقه‌های ایمان را در دل او افروخت.پنج خواهر بزرگ‌تر از خود داشت. بعد از سال‌ها، خدا رضا را به خانواده داد، تنها پسر خانه. شد مرد خانه، امید دل پدر و مادر، تکیه‌گاه خواهران. البته پس از او، محمدرضا به دنیا آمد، اما رضا جای خودش را داشت. جایگاهی میان آسمانِ غیرت و زمینِ مهربانی.تحصیلاتش را تا مقطع دانشگاه با موفقیت پشت سر گذاشت و در رشته‌ی برق‌ الکترونیک فارغ‌التحصیل شد. اما برای رضا، مدرک پایان راه نبود. علم را برای عمل می‌خواست. ذهنی فنی، دستانی ماهر و قلبی لبریز از انگیزه، او را به سوی خدمت در سپاه پاسداران و سپس، نیروی قدس کشاند.در مأموریت‌های فنی، کارهایی می‌کرد که فقط بچه‌های خط مقدم می‌فهمیدند. سامانه‌هایی زیر آتش تعمیر می‌کرد که جان ده‌ها نفر را نجات می‌داد. اما در خانه، همان رضا بود، آرام، لبخند بر لب، بی‌هیچ ادعایی.و اما سحرگاه جمعه، یازدهم مرداد ۱۳۹۲، مصادف با بیست‌وچهارم رمضان ۱۴۳۴ و روز جهانی قدس، همان شبی که آسمان چشم‌به‌راه دل‌های بیدار بود، رضا با زبان روزه و دلی لبریز از عشق زینب کبری(س)، در سوریه به شهادت رسید. در دفاع از حریم حرم.
مادرش می‌گوید: وقتی خبر آوردند، دلم سوخت، اما غرورم شعله کشید...
رضا همان شب، امضای سعادتش را از دست خود حضرت زینب (س) گرفت...
زبان روزه شهید شد... همیشه می‌گفت: شهادت فقط یه وقت خاص داره، یه دل خاص می‌خواد.
او با نگاهی به عکس پسر، با صدایی که از دل سوخته‌اش می‌جوشد، ادامه می‌دهد:
رضا... تو رفتی، اما خونه هنوز پره از صدای نفس‌هات... از عطر پیراهنت...
هر شب که صدای در میاد، درو باز می‌کنم... می‌گم شاید رضا برگشته...
اما نه، تو برگشتی، نه با پوتین، نه با کوله‌پشتی...
با تابوت، با پرچم، با لبخند
پدرش با بغضی در گلو می‌گوید: رضا فقط پسر من نبود... مرد این خاک بود... مرد راه بود.
حالا اگر باز هم جنگ بشه، ما هستیم... پسرم رفت، اما راهش موند.
رضا دوران ابتدایی و راهنمایی را با درخشش گذراند. سپس به رشته‌ی برق رفت و با هوش و پشتکار، دانشگاه را پشت سر گذاشت. خدمت سربازی برای او پایان نبود، دروازه‌ای بود به میدانی به وسعت جهان اسلام.او ادامه می‌دهد: رضا فقط مهندس نبود، نخبه‌ای فنی بود. کارهایی می‌کرد که هنوز هم درست نمی‌دونیم چی بودن.از دوران سربازی وارد سپاه شد و بعد به نیروی قدس رفت. بی‌ادعا، بی‌صدا، اما همیشه در دل خطر.مأموریت می‌رفت و برمی‌گشت و دوباره می‌رفت.ما فقط می‌دانستیم «مشاور» شده... اما دل پدر و مادر می‌فهمید که فراتر از یک مشاور ساده است.با افتخار می‌گوید: ما مذهبی بودیم. رضا هم در همین فضا رشد کرد. از کودکی دل‌بسته مسجد بود، بزرگ‌شده‌ی سفره اهل‌بیت.
آدم حساب‌گر، رفیق‌دار، اهل خدمت.بعضی وقت‌ها می‌گفتم: این پسر چقدر بزرگ‌تر از سنشه...رضا دو پسر به یادگار گذاشت: محمدمهدی و محمدحسین. آن زمان هنوز کودک بودند، اما امروز، یکی‌شان هجده‌ساله و دیگری ۱۶ ساله شده و راه پدر را ادامه می‌دهند.پدر می‌گوید: بزرگ‌ترین افتخارم اینه که فرزندم در راه خدا رفت. اگر دوباره لازم باشه، پسر دیگه‌م، نوه‌هام، همه‌مون حاضریم بریم. دشمن باید بدونه: اگه یه رضا رو از ما گرفت، هزار تا رضا تو این خاک هست.اگه رضا امروز زنده بود و خبر جنگ با اسرائیل رو می‌شنید شک ندارم از همون روز اول کوله‌شو می‌بست. حتی یه لحظه هم صبر نمی‌کرد.
رضا با دلش می‌جنگید، با معرفت... نه فقط با اسلحه.
افتخار می‌کنم پدری هستم که سردار سلیمانی به پسرش اعتماد داشت.حالا که جنگ با صهیونیست‌ها در گرفته، حرف من به اون دشمن اینه:شما با سلاح می‌جنگید، ما با ایمان. سلاح‌هاتون تموم می‌شن، اما ایمان ما هر روز شعله‌ورتر می‌شه.پیکر مطهر شهید، در ۱۴ مرداد ۱۳۹۲، بر دوش هزاران دلِ عزادار، در گلزار شهدای زادگاهش آرام گرفت.اما دل‌ها آرام نگرفتند، نه در نظرآباد، نه در دل هم‌رزمانش، نه در دل همسر و فرزندانش.و امروز...
یاد و نام شهید رضا کارگر برزی،
نه فقط در قاب عکس‌ها،
که در جان و قلب مردم نظرآباد،
و در رگ‌های نسل جدیدی که
به دنبال رد قدم‌های او راه می‌روند،
زنده است...
بازگشت