صفحه اصلي > فرهنگی > اعترافات غلامان و دوست مهربان کبوتر ها در نشست کتاب خوان معرفی شدند
اعترافات غلامان و دوست مهربان کبوتر ها در نشست کتاب خوان معرفی شدند14 تیر 1395. نويسنده: monshi |
کتابخانه عمومی پیامبراعظم(ص) در نظرآباد اقدام به برگزاری 120مین نشست کتاب خوان از سلسله نشست های کتابخوانی استانی کرد. به گزارش روابط عمومی اداره کتابخانه های شهرستان نظرآباد از استان البرز، کتابخانه عمومی پیامبراعظم(ص) اقدام به برگزاری 120مین نشست کتابخوان از سلسله نشست های کتابخوانی استانی نمود. در این نشست که با حضور گسترده اعضای کتابخانه پیامبراعظم(ص) برگزار گردید 6 نفر از حاضرین به معرفی کتابهای خود برای حاضرین پرداختند. همچنین در حاشیه این نشست مسابقه نقاشی جشنواره کتابخوانی رضوی از کتاب دوست مهربان کبوترها (ویژه کودکان) برای کودکان عضو کتابخانه برگزار شد که با استقبال پر شور کودکان همراه بود. از دیگر برنامه های اجرا شده در این روز، جمع خوانی کتاب های دوست مهربان کبوترها، اعترافات غلامان و علی ابن موسی الرضا(ع) از مجموعه کتابهای مسابقه جشنواره رضوی با حضور اعضای کتابخانه پیامبراعظم(ص) برگزار شد. در این نشست سکینه کرمی، طیبه آبباریکی، مهسا حاجیان، مبینا سادات کاظمی، حنانه حصار کوشکی و فاطمه آبباریکی به ترتیب کتاب های امام علی(ع) صدای عدالت انسانی ، پندنامه، اعترافات غلامان، تنهاتر از پدر، جزیره افسونگران و دوست مهربان کبوترها را به دوستان خود معرفی کردند. خلاصه ای از کتاب های ارائه شده به شرح ذیل است. کتاب امام علی(ع) صدای عدالت انسانی علمای شیعه کتاب های بسیاری درباره ی امام تالیف کرده اند یکی از انها در 32 جلد احادیث امام را نقل کرده دیگری در12 جلد درباره ی حدیث غدیر علامه حلی در کتاب الفین هزار دلیل عقلی ونقلی درباره ی امامت علی واولویت اوبه خلافت پس از پیامبر اورده ولی جرج جرداق تنها از علی یاد کرده وفقط شخصیت او رابه خوا نندگان معرفی کرده راه علاج مشکلات سیاسی واجتماعی راباید در محتوای اندیشه های والای علی که با کوشش جرداق کشف شده جستجو کرد نویسنده ازمعرفی شبه جزیره عربستان کتاب را اغاز می کند سپس به رسالت محمد می پردازد. با نثری بسیار ساده روان و دلنشین وقتی خواننده به سبک نوشته خو می گیرد دیگر نمی تواند از ان دست بردارد پس از اشاره به رسالت پیامبر از علی می گوید ربا و استثمار انسان از انسان تحریم گردید و این صدا پس از محمد صدای علی بن ابیطالب بود ان انقلابی بود بر ضد اجتماعی که بنیاد ان بر پایه ظلم و ستم استوار شده بود. کتاب پندنامه از بین تمام مطالب خواندنی و جالب و عبرت انگیز این کتاب متنی از یک قصه ی واقعی را برای شما باز خوانی می کنم. "آرتور اشی" قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلرون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 در یافت کرد به بیماری ایدزمبتلا شد ودر بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود : چرا خدا تورا برای چنین بیماری انتخاب کرد؟ او در جواب نوشته بود در دنیا 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند 5میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند . 500هزار تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند . 50هزارنفر را به مسابقات می گذارند . 5 هزار نفر شناس می شوند 50نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند . چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر بهفینال می رسند و آن هنگام که جام قهرمانی را بر روی دستانم گرفته بودم ، هرگز نگفتم خدایا چرامن و امروز از این بیماری رنج می کشم نیز نمی گویم خدایا چرا من ؟ کتاب اعترافات غلامان ما سی نفر بودیم سی غلام سیاه با سرهای تراشیده سینه های ستبر و بازوهای پیچ در پیچ و در هم فرو رفته سی غلام با حلقه های آهنی بزرگ که ازلاله های گوشمان گذرانده بودیم و بازو بند های سیاه چرمی که بر گرد بازوهایمان داشتیم .بنا یود ثروتمندشویم .ما سی غلام هستیم که خون بهترین اولاد آدم در روی زمین را ریخته ایم. من مامور خلیفه برای مراقبت از کار پنج غلام بودم که فضل بن سهل را کشتند و پس از آن نیز بر این کار ایشان شهادت دادم . خلیفه ما عبدالله مامون مردی عالم بودو بر کارقضاوت احاطه داشت . وقتی که پنج غلام گفتند خود تو به ما امر کردی تا فضل بن سهل را به قتل برسانیم او در جوابشان گفت شما بر این ادعا خود شاهد ی ندارید اما من شاهد ی دارم که قتل فضل به دست شما شهادت می دهد . پس از آن از من خواست تا آنچه را دیده بودم باز گو یم . ومن همه چیز را گفتم . از لحظه وارد شدن فضل به حمام تا زمانی که پنج غلام خون شمشیر هایشان را در خرینه حمام شستند و خارج شدند. کتاب تنهاتر از پدر خدمتکار نگران بود. گاه به پاهای ورم کرده و خون آلود امام نگاه می کرد و گاه به صحرای خشک و برهوت که تا بی نهایت ادامه داشت . از مدینه که به راه افتاد بودند ، حضرت یک لحظه هم سوار شتر نشده بود . زید چشم از شنهای داغ و مواج صحرا برداشت و باز به پاهای امام خیره شد. شتر جلو تر آرام می خرامید . توشه سفر روی کوهانش کج و راست می شد و در باریکه راه پیش می رفت .زید قدم تند کرد . مهار شتر را گرفت و رو به امام گفت: اگر سوار شوید ، ورمهای پای مبارکتان کمتر اذیتتان خواهد کرد . امام با ملاطفت به او نگاه کرد . عرقهای پیشانی ا ش را پاک کرد و گفت : در منزل بعدی مرد سیاهی است که روغن می فروشد . از اومی خریم . زید که پوزه شتر را نوازش می کرد ، با تعجب گفت : پدر و مادرم به فدایت ،از وقتی به راه افتادهایم ، من در هیچ منزلی ندیده ام که چنین دوایی بفروشند . امام چیزی نگفت . قدم برداشت . زید دستی به موهای قهوه ای مجعد ش کشید و اندیشید کاش من هم مثل فرزند رسول خدا شوق دیدار خانه خدا عهد می بستم که هرگز سوار مرکب نشوم ! آهی کشید و به چثه چهار شانه امام نگاه کرد که به آرامی تکان می خورد . حضرت از او خواسته بود که هرگاه خسته شد سوار شتر شود . با حسرت زیر لب گفت : باید خداوند به این خاندان کرامت ببخشد تا از آینده و از منزل بعدی خبر دهند . کتاب جزیره افسونگران فروشنده دوره گرد بیشتر کالاهایش را به اهالی دهکده فروخته بود و می خواست به دهکده خودش برگردد. اما هنوز هم در فکر چراغ جادو بود . مطوئن بود اگر گمش نکرده بود می توانست به قیمت خیلی خوبی آن را بفروشد . فروشنده دوره گرد به خانه ییلاقی نزدیک شد . در خانه باز بود . فروشنده درون حیاط سرک کشید . ماشین سرمه ای صاحبخانه در حیاط بود . دوچرخه پنچرکاویان هم به دیوارتکیه داده شده بود. مادر زنبق و کاویان در ایوان نشسته بودند. هر دو گریه می کردند و یک لحظه هم ساکت نمی شدند . فروشنده دوره گرد از دم در داد زد : این دوچرخه را چند می فروشید ؟ ناگهان کسی از پشت در گفت دوچرخه فروشی نیست . فروشنده برگشت و زنبق و کاویان را دید . پرسید : شما کجا بودید پدر پدر و مادرتان در آمددر آمد ،از بس گریه کردند و ...ناگهان نگاهش به چراغ جادو که در دست زنبق بود افتاد ، دهانش از خوشحالی باز ماند . با ناباوری به طرف زنبق رفت پرسید این کجا بود ؟ کتاب دوست مهربان کبوترها شب بود خانه ی خدا خلوت بود جز چند نفر کسی انجا نبود با د خنکی پرده ی بزرگ وسبز کعبه را می لرزاند عبد الله کنار حجر اسماعیل ایستاد نگاهی غم آلود به کعبه کرد و گفت کمکم کن بادلی پر درد جلو رفت پرده را گرفت وان را بوسید رشته های اشک روی گونه های داغش سر خورد و راه باز کرد عبد الله گفت خدایا خسته شدم خودت خواسته ی قلبی مرا می دانی به خودت قسم که گیج شد ه ام گیج کعبه را بوسید نه یک بار نه دو با ر چند با ر صورتش پراز عطر شد عبد الله زیر لب چند بار دعا خواند ودوباره گوشه ی پرده را گرفت و صورتش را از پشت ان به دیوارکعبه چسباند سپس نرم نرمک گریه کرد خدایا کمکم کن نمی دانم دین واقعی تو نزد کدام یک از انسان های صالح است مرا تنها نگذار مرا سمت ان راه را ستین هدایت کن وباز نا لید وگریست ان قدر که یقه وریش بلندش خیس اشک شد. بازگشت |