صفحه اصلي > گفتگو > موزه زنده مطبوعات ایران از خاطراتش میگوید
موزه زنده مطبوعات ایران از خاطراتش میگوید24 آذر 1393. نويسنده: monshi |
تازه به دوسالگی رسیده بودم که والدینم ازهم جداشدند. پدرم با زنی کم سن ازدواج کرد و مادرم هم که دیگر امیدی به بازگشت به زندگی قبلی نداشت، شهرو دیارمان را ترک کرد و عازم تهران شد. بعد از این جدایی، نگهداری از من را مادربزرگ پیرپدریام که در گوشهای از خانه پدری زندگی میکرد، به عهده گرفت. تازه به هشت سالگی رسیده بودم که مادربزرگ را هم از دست دادم. بعد از آن نامادریام که خودش صاحب دو فرزند شده بود، با شکایتهای بی جا که به پدر میکرد باعث میشد پدرم وقت و بی وقت مرا زیر باد کتک بگیرد. این نامهربانیها باعث شد چندین بار از خانه فراری شوم ولی هربار افراد فامیل پیدایم کرده و تحویل خانوادهام میدادند. تا این که در اواسط سال 1316 برای آخرین بار از خانه پدری فراری شدم و برای جستجوی مادر با مخفی شدن زیرصندلی یکی از واگنهای قطارمسافربری گرگان – تهران راهی پایتخت شدم. با رسیدن به تهران از هرکسی که نزدیکم میآمد سراغ مادر را میگرفتم ولی تنها جوابی که نصیبم میشد خنده عابران بود. چون جایی برای ماندن نداشتم یکی از کسبه که مغازه کلهپزی داشت حاضر شد تازمانی که خانوادهام را پیدا کنم جایی درمغازهاش در اختیارم قراردهد. من بیست روز در کنار شاگردی برای کله پز به دنبال مادر و خواهرم گشتم تا بالاخره یک روز که به همراه شاگرد کله پز در خیابان پامنار به دنبال مادرم بودم، چهره آشنای خواهرم را دیدم که داشت درکاسه یک درویش مبلغی پول میانداخت. با پیداکردن خواهرم انگار دنیا را به من هدیه کرده بودند. نگاهی به اطراف انداختم چند قدم آن طرفتر مادرم در انتظار خواهرم ایستاده بود چشمش که به من خورد چند ثانیه مات و مبهوت در جایش خشک شد. به طرف مادرم دویدم و او را در آغوش گرفته و پس از حال و احوالپرسی به سمت خانهاش که در یکی از کوچههای پامنار بود، حرکت کردیم ... محمد ابراهیم رنجبر، نه روزنامه نگاراست و نه عکاس خبری. اما 72 سال از عمر خود را با روزنامه و همراه آن گذرانده. او قدیمیترین روزنامه فروش ایران است که این روزها 86 سالگی را میگذراند با روزنامه و خاطرات آن زندگی میکند. مهمترین ویژگی او که وی را از یک فروشنده ساده روزنامه متمایزمیکند، عشق به این شغل و حافظه او در یادآوری خاطرات است. خودش می گوید: « اگر بپرسید، دیشب غذا چه خوردهام یادم نمیآید، اما همه خاطرات شخصی و حوادث سیاسی و 70 سال پیش – با تاریخ و جزئیات آن – مثل آینه جلوی چشمانم است. به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) منطقه البرز، در عرصه تولید اخبار، افراد مختلفی دست اندر کار هستند تا محصول نهایی روزنامه نگاران و تحریریه روزنامهها و مجلات به دست مخاطبان برسد. تلاش خبرنگار، حروفچین، ویراستار، دبیرسرویس یک طرف و تلاش روزنامه فروشی که روزنامهها را به دست مردم میرساند سوی دیگر. یکی از قدیمی ترین روزنامه فروشان کشور که خاطرات خود از حرفهاش را در کتاب «خاطرات یک روزنامه فروش » به چاپ رسانده است. او متولد سال 1307 در شهر بابل و خطه مازندران است. روزنامه فروشی را به واسطه همسایگان روزنامه فروششان آغاز کرد و این روزها هم با عشق وصف ناشدنی از شغل و حرفهاش میگوید. کتاب رنجبر بارها توسط بسیاری از فعالان حوزه رسانه و تاریخ تایید شده است. ساعتی با این روزنامه فروش خوش صحبت که جلال رفیع (نویسنده وحقوقدان) از او به عنوان موزه زنده مطبوعات ایران نام می برد به گفتگو نشستیم که در ادامه میخوانیم: از روزی بگویید که عازم تهران شدید، برای یک کودک نه ساله سفری به این طولانی سخت نبود؟ در آن من زیر یکی از صندلیهای قطاری که از گرگان به سمت تهران عازم بود خوابیدم و زمانی که مامور قطار برای کنترل بلیت مسافران وارد کوپه ما شد به تصور این که من فرزند یکی از مسافران قطار هستم و به خاطر مسیر طولانی خوابم برده است، بلیت مرا کنترل نکرد. مسلما سفر برای یک کودک 9 سالهای که به دلیل نحیف بودن شش ساله به نظر میرسید بسیار سخت بود ولی اذیت و آزار نامادریام به حدی رسیده بود که چاره ای جز سفر و پیدا کردن مادرم نداشتم. چطورشد با روزنامه فروشی آشنا شدید؟ بعد رسیدن به تهران دوماهی برای پیدا کردن مادرم در یک کله پزی مشغول به کار شدم. بعد از دوماه یک روز به صورت تصادفی مادر و خواهرم را پیدا کردم و به خانهای که اجاره کرده بودند، رفتم. در همسایگی اتاقی که مادرم اجاره کرده بود دو برادر زندگی میکردند که روزنامه فروش بودند. یک روز که در حیات منزل نشسته بودیم یکی از برادران پیشنهاد داد که روزها سربساط آنها بایستم و وقت ناهار از روزنامههای آنها مراقبت کنم و از این طریق بتوانم برای مادرم نیز کمک خرجی باشم. با گذشت روزها عشق روزنامه فروشی در من ایجاد شد و این عشق باعث شد در این حرفه باقی بمانم و بتوانم جای دو برادر روزنامه فروش را بگیرم. بعد از این که به ثبات شغلی رسیدم تحصیلات خود را تا مقطع سیکل ادامه دادم و در نهایت استخدام وزارت دارایی شدم اما شغل دولتیام باعث نشد دست از روزنامه فروشی بردارم به طوری که عصرها و بعد از پایان کاراداری باز به خیابان آمده و روزنامه می فروختم. روزنامه فروشی در سالهای دور چه تفاوتی با امروز دارد؟ زمانی که من روزنامه فروشی را شروع کردم تعداد روزنامه فروشهای تهران به 15 نفر نمیرسید. امروز روزنامه فروشی به شکل گذشته معنا و مفهومی ندارد؛ چراکه مردم به راحتی به دکههای روزنامه فروشی دسترسی دارند و میتواند در عرض چندثانیه روزنامه مورد نظر خود را خریداری کنند. به علاوه امروز مردم میتوانند از طریق رادیو، تلویزیون و حتی با یک کلیک ساده در اینترنت از جدید ترین اخبار روز مطلع شوند این درحالی است که در آن سالها تنها ابزار اطلاع رسانی روزنامه بود و به ندرت خانوادههایی بودند که حتی به رادیو دسترسی داشتند و اکثر مردم صرفا با خرید روزنامه از وقایع مطلع میشدند. خودتان قبل آن که روزنامهها را بفروشید، اخبار آن را میخواندید؟ من در آغاز کارم سواد زیادی نداشتم و وقتی شمال بودم تا دوم ابتدایی درس خواندم. ولی هر وقت بیکار میشدم داستانهای مجله اطلاعات هفتگی را مرور میکردم. این مطالعات باعث شد در سال 1330 امتحان بدهم و گواهینامه ششم ابتدایی را بگیرم. پس از آن تا مقطع دیپلم درسم را ادامه دادم اما متاسفانه روزی که امتحان ریاضی داشتم روزی بود که باید در وزارت دارایی حاضر میشدم و اصلا یادم رفته بود امتحان دارم و این طور شد که از امتحان جا ماندم و نشد دیپلم بگیرم. قبل از این که بتوانم درس بخوانم و بنویسم تا جایی که سوادم اجازه میداد تیترهای مهم را میخواندم و برای ترغیب مردم به خریدن فریاد میزدم. مردم در آن زمان به کدام اخبار و چه نوع تیترهایی علاقه داشتند؟ معمولا اخبار جنگ و حوادث بیشترین طرفدار را داشت و به همین دلیل اغلب تیتر آنها را داد میزدم. عموم مردم زمانی که تیتر خبر حوادث و قتلها را داد میزدیم روزنامه میخریدند تا بدانند چه اتفاقی افتاده است. چه کشش و جاذبهای در این شغل وجود داشت که در طول این سالها شما را مجذوب نگه داشته است؟ آزاد بودن ویژگی اصلی این کار است که در طول سالهایی که به روزنامه فروشی مشغول بودم مرا مجذوب خود نگه داشته است. کسی با من کاری نداشت. هیچ فردی به من دستور نمیداد. آن موقع روزنامه مطرح نبود، روزنامه فروش مطرح بود. در آن زمان روزنامه فروش جارچی شهر بود و با داد و بیداد خود اخبار را میفروخت. در آن سالها توزیع روزنامه به چه شکل بود؟ در آن سالها عده کمی دکه داشتند و عدهای روزنامهها را جلوی درخانه به مردم تحویل میدادند و عدهای هم سربرخی چهارراهها به طور ثابت میایستادند و مشتریهای خود را داشتند. دکههای روزنامه فروشی آن زمان با حالا چه تفاوتهایی دارند؟ الان دکههای روزنامه فروشی در شهر مثل قارچ رشد کردهاند. بیشتر این دکهها بیشتر سوپرمارکت هستند تا محلی برای فروش روزنامه. این درحالی است که درگذشته در دکههای روزنامه فروشی بیش از آدامس و پفک می توانستیم مجله و روزنامه ببینیم. روزنامه فروشهای قدیم هرکدام به نامی شهرت داشتند، شما به چه اسمی معروف بودید؟ به من ابراهیم اطلاعاتی میگفتند چون آخر شب که سینماها تعطیل میشد از جلوی سینماها تا دم خانه مان داد میزدم اطلاعات، اطلاعات و خانوادهها با رفت و آمد من ساعتشان را تنظیم میکردند. چرا از شما به عنوان موزه زنده مطبوعات ایران یاد میشود؟ من درحال حاضر قدیمیترین روزنامه فروش کشور هستم و به همین دلیل از من به عنوان موزه زنده مطبوعات ایران یاد میشود. هرچند با سابقهدارتر از من هم در این حوزه وجود داشتند ولی متاسفانه همگی به رحمت خدا رفتهاند. چطور شد تصمیم به نوشتن کتاب خاطرات خود گرفتید؟ سال 84 یک روز به ساختمان روزنامه اطلاعات رفته بودم تا یکی از دوستانم را پیدا کنم. طبقه سوم بودم که دیدم آقایی پشت میز نشسته است. به او سلام کردم. مقابل من ایستاد و سوال کرد با چه کسی کار دارم. به او گفتم که روزنامه فروش هستم و به دنبال یکی از همکارانم میگردم. بدون مقدمه گفت از 28 مرداد خاطرهای داری؟ گفتم بله و او گفت پس همین حالا خاطرهات را بر روی کاغذ بنویس و به من بده. من همان جا مطلبی نوشتم و به دست یکی از همکارانش دادم که با عنوان «دوروی یک سکه» در اطلاعات هفتگی منتشر شد و بعد از آن قرار شد هر هفته یک مطلب بنویسم. چه کسی به شما پیشنهاد داد خاطراتتان را به صورت کتاب منتشر کنید؟ خودم تصمیم به این کار گرفتم. چند سال پیش نزد چند ناشر رفتم و گفتند امکان انتشار آن وجود ندارد و کتاب را برایم چاپ نکردند. پیش هر ناشری که میرفتم اول میپرسیدند پول چقدر داری؟ تا این که خاطرات و مجوز چاپ کتابم را به آقایی نشان دادم که سابقه فعالیت مطبوعاتی داشت و او گفت کتاب را برایم چاپ میکند. یک روز در خانه نشسته بودم که زنگ زدند که بیا کتابها را خالی کن و حدود دو هزار کتاب به من تحویل دادند. هنوز خاطراتی دارید که مکتوب نشده باشد؟ من بیشتر خاطراتم را مکتوب کردهام که پنج کتاب میشود. ویرایش جلد دوم خاطراتم به تازگی به پایان رسیده و امیدوارم به زودی چاپ شود. برای نوشتن خاطراتتان آیا یادداشت برداری هم میکنید؟ به هیچ وجه! من تمامی این خاطرات را در ذهنم نگه داشتهام و با دیدن اتفاق و رویدادهایی که در خیابان و محل گذرم میبینم بخشی از آنها را به یاد میآورم و همان لحظه دفترچهام که همیشه همراهم است از جیبم میآورم و خاطره را مینویسم. الان برای پیدا کردن ناشری که کتاب هایتان را منتشر کند مشکلی ندارید؟ با بازخوردهایی که از کتاب گرفتهام الان بیش از 50 ناشر در انتظارند که کتابم را به چاپ برساند و خوشبختانه در این زمینه مشکلی ندارم. کتاب هایتان را چطور به فروش میرسانید؟ متاسفانه صفر تا صد بازاریابی برای فروش کتابهایم را خودم انجام میدهم که این کار برای من با این سن و سال دشوار است به همین دلیل از دستگاههای امر حوزه کتاب و کتابخوانی انتظار دارم در این بخش یاری کمک کنند. کمی درباره خانواده و فرزندانتان بگویید شش فرزند دارم. سه دختر و سه پسر. پسر بزرگ ترم پزشک است و در آلمان زندگی میکند. پسر دیگرم میکروبیولوژی خوانده است و پسر کوچکترم هم مهندس راه و ساختمان است که او هم در آلمان زندگی میکند. دخترانم هم همه ازدواج کردهاند و سر زندگی خود هستند و هفت نوه هم دارم. برای نوهها از خاطراتتان تعریف میکنید؟ بله اغلب خاطرههایم را برای فرزندان و نوههایم تعریف کردهام و آنها از شنیدن این خاطرات لذت میبرند. و سخن پایانی؟ آرزوی سلامتی و خوشبخی برای تک تک مردم ایران بازگشت |