Logo

صفحه اصلي > گزارش > روایتی از خانه مرموز در محله 402 شرقی

روایتی از خانه مرموز در محله 402 شرقی


24 فروردین 1393. نويسنده: monshi
روایتی از خانه مرموز در محله 402 شرقی


گزارشی که می خوانید سیاه، سفید و خاکستری مرد 45 ساله ای است که یک دل نه صد دل عاشق زباله ها شده و همچون مجنون که از بهر لیلی سر به کوی و برزن گذاشت، با پرسه زنی در ...
خیابانهای شهر قبل از آنکه دست ماموران شهرداری به کیسه های زباله برسد، آنها را جمع آوری کرده و پس از بسته بندی در یک خانه بزرگ ویلایی نگهداری می کند؛ خانه ای مرموز و پر رمز و راز در محله 402 شرقی فاز چهار مهرشهر. مهرشهر کرج این روزها یکی از نقاط خبرساز استان است و پس از انتشار خبر قتل عام درختان در باغ سیب این منطقه، این بار خانه ای مرموز (در مهرشهر) لنز دوربین ها را به سمت خود چرخانده، خانه ای میلیاردی که به هتلی پنج ستاره برای زباله های کارتن خواب شهر تبدیل شده و ساکنین محله 402 شرقی را در بُهت و حیرت فرو برده است! آغاز ماجرا به حدود دو سال قبل باز می گردد که فردی 45 ساله تصمیم بو داری برای ادامه زندگی اش گرفت و با بیرون راندن مادر سالخورده از خانه پدری، آنچه مردم برای خروجش از خانه و محل کار عجله می کنند را به منزل راه می دهد. مقاومت های پیرزن برای منصرف کردن پسر از «تصمیمِ کُبری» زندگی و افتادن به دست و پای او و التماس و خواهش کردن فایده ای نداشت و مادر با نگرانی و اجبار خانه و آشیانه اش را ترک گفت تا از این پس زباله ها کدبانوی خانه ای باشند که تا چند وقت قبل شهرت آب و جارویش در تمام محله پیچیده بود! «دیگر بوی غذاهای خوشمزه مادر در کوچه نمی پیچد، گل های باغچه خشکیده اند، کرکره نشاط در این خانه مرموز پایین کشیده شده، دیگر هیچ گنجشکی برای ساختن لانه بالای درختان این کوچه رغبتی ندارد، بچه ها دیگر شاد نیستند و...» این ها را همسایه ها می گویند و برای بیان تاسف شان از این ماجرا تنها به تکان داد سر و در هم تنیدن ابروها بسنده می کنند. شاید تصمیم او در هفته های نخست برای همسایگان جالب و خنده دار می آمد و دیگران با این تصور که بی وفایی زمانه، عشق زباله را مثل همه عشق های دیگر از سر این مرد می اندازد، کاری به کارش نداشتند و او را در افکار بو دارش رها کرده بودند اما با گذشت ماهها و پافشاری او بر جمع آوری زباله ها و تلمبار آنها در اتاق ها و حیاط و پشت بام منزل خنده را از لب ها برچید و نگرانی و ترس را جایگزینش ساخت... ... و پس از چند ماه، کوچه آنها دیگر عطر و بوی سابق را نداشت و همسایه ها برای جمع شدن دور یکدیگر و گل گفتن و گل شنیدن رمقی نداشتند؛ آدرس مشترک تمام ساکنین محله 402 شرقی مهرشهر حوالی همان خانه ای بود که مگس و سگ و گربه از در و دیوارش بالا می روند و بوی تعفن از آنجا به آسمان بر می خیزد! راستش در دو سال گذشته ساکنین محله آنقدر «پیف پیف» گفته و با دست دماغ شان را حبس کرده اند که به جرات می توان ادعا کرد؛ از لب و دهان فقیر شده اند! راستی قصه زندگی عاشق زباله ها چیست؛ اعتیاد، عشق نافرجام، جنون، بیماری یا نوعی دهان کجی به وفایی های زندگی؟! همسایگان او متناسب هر یک از واژه های مذکور داستانی سر داده و مشتری های پر و پا خودشان را برای شنیدن چندین و چند باره آن دارند. هر چه هست، کاری به کار کسی ندارد و عمل خلافی از او سر نزده است؛ سرش به کار خودش گرم است و آرام و آهسته می رود و می آید... شاید دیگران را کالاهای تازه ای می بیند که هنوز زمان زباله شدن آنها فرا نرسیده و از همین رو کاری به کارشان ندارد.
پرده دوم؛ روایتی دیگر
بازگشت