Logo

صفحه اصلي > گزارش > خاطرات پدران و مادران سرزمینم در اینجا به یادگار می ماند

خاطرات پدران و مادران سرزمینم در اینجا به یادگار می ماند


25 بهمن 1393. نويسنده: monshi
خاطرات پدران و مادران سرزمینم در اینجا به یادگار می ماند


اینجا آسایشگاه کهریزک کرج است جایی که اندوه و انتظار با هم خو گرفته اند، خاطرات پدران و مادران این سرزمین در اینجا به یادگار می ماند و در لابه لای زمان گرد فراموشی بر رویشان می نشیند.
اینجا آسایشگاه سالمندان کهریزک در کرج است، جای عجیبی است، برای توصیف این مکان کم می آوریم اینجا اندوه و انتظار به هم خو گرفته اند، از همه «دَرهای» آسایشگاه بوی انتظار می آید سالها پیش مادران و پدران چشم انتظار فرزندانشان بودند که از مدرسه باز گردند و حالا نیز چشم انتظارند که آنها از در درآیند به همه تنهایی ها و بی کسی هایشان پاسخ دهند. روی تخت کنار پنجره مادری مهربان نشسته است تا از دَر وارد می شویم با لبخند از ما پذیرایی می کند کنارش می رویم، دست که می دهم به گرمی دستم را می فشارد و تا لحظه خداحافظی دستم را رها نمی کند، اولین سوالش این است، آمده ای به مادرت سری بزنی؟ جوابی ندارم بحث را عوض می کنم از وی می خواهم که خود را معرفی کند، می گوید نامش بی بی فاطمه است. بی بی فاطمه شیرازی است و سالها در کرج زندگی کرده است، و مدتها است که چشم انتظار مانده تا دخترش به او سری بزند، از وی می خواهم که از خاطرات انقلاب 57 برایمان بگوید. بی بی فاطمه در ابتدا آه بلندی می کشد و می گوید: روزهای شلوغی بود صدای تیر می آمد، شبها برای خروج از منزل امنیت نداشتیم، از پشت بام برای رفت و آمد با همسایه ها استفاده می کردیم. از وی می خوام که از روزی بگوید که امام آمد، می گوید: روز خوبی بود همه در خانه یکی از همسایه ها جمع شده بودیم و همه چشم ها فقط صفحه تلوزیون را می دید، ولی وقتی صدا و سیما برنامه ورود امام به تهران را قطع کرد گریه کردم از تهران دور بودیم تا شب هم از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از اقوام که در یکی از کارخانه های شیراز کار می کرد آمد و گفت تلفن زده ایم و از احوال امام در تهران باخبر شده ایم.
روزهای انقلاب ایام سراسر مهربانی
وی ادامه می دهد: همه همسایه ها آمدند خانه ما، و می خواستند بدانند که چه اتفاقی افتاده است، فامیل ما برایمان تعریف کرد که امام پس از ورود به تهران به بهشت زهرا رفته و سخنرانی کرده است. در اینجا بی بی فاطمه می گوید: آن روزها ایام مهربانی بود، مردم به هم محبت داشتند در خانه ها به روی همشهری ها باز بود ولی حالا چه، که یکماه است که کسی به دیدنم نیامده است. برای اینکه حال و هوایش عوض شود، می گویم حتما می آیند، در جواب می گوید چند روز تا عید مانده است؟ این سوالش مرا یاد شور شوق همه مادرانی می اندازد که در آستانه عید بوی تازگی به خانه ها می بخشیدند گویا به یاد خانه و خانه تکانی افتاده است که این سوال را می پرسد. در کنارش مادر دیگری روی تخت نشسته و به در خیره شده است و مدام دست بر دست می کوبد، از وی سوالی می پرسم که در جواب می گوید: نیامد، نیامد.. بی بی فاطمه می گوید: او کمی اختلال حواس دارد و مدتهاست که هر روز می گوید دختر و نوه اش قرار بود ساعت 12 بیایند و هنوز نیامده اند.
مردم شعار «یا مرگ یا خمینی سر» می دادند
از اتاق بیرون می رویم در سالن که قدم می زنیم صدایی ما را متوقف می کند، صدایی که بلند می گوید سلام و علیکم برمی گردیم پیرزنی است که توان بلند شدن از روی تخت را ندارد، داخل اتاقش می رویم مریض احوال است، از وی می خوایم برایمان از خاطرات انقلاب 57 بگوید، ادامه می دهد، آن زمان ما در قم و همجوار با مدرسه فیضیه زندگی می کردم. صفیه خانم یکی از شاهدان عینی حمله رژیم شاه به مدرسه فیضیه قم است، وقتی توضیح می دهد سرش را به علامت تاسف تکان می دهد و می گوید: یک روز پس از سال تحویل این فاجعه اتفاق افتاد حمله به مدرسه فیضیه قم را هیچگاه فراموش نخواهم کرد آن روز كماندوهای رژیم شاه به مدرسه حمله کردند. صفیه خانم اظهار می دارد: همسر و پسرش به سرعت خود را به مدرسه فیضیه رساندند و با طُلابی که به شدت مجروح و مضروب شده بودند مواجه شدند. وی می افزاید: زنان همسایه در آن نزدیکی به کوچه ها ریختند و شعار «یا مرگ یا خمینی سر دادند». صفیه خانم در ادامه با اشاره به اینکه کماندوها همه کتابها و قرآن های مدرسه را به آتش کشیدند، بیان می کند: از همسرم شنیدم که طَلبه جوانی که از پشت بام به پایین پرت شده بود همانجا به شهادت رسید و بسیاری دیگر با کمرها و پاهای شکسته به بیمارستان منتقل شدند.
خون جوانان ریخته شد تا انقلاب کردیم
وقتی که تعریف می کند آه می کشد و می گوید: آن روزها بوی خون می داد، خون جوانان ریخته شد تا انقلاب کردیم. صفیه خانم، می گوید: یک روز با فامیل برای تظاهرات به خیابان ها رفتیم شدت تیراندازی زیاد شد ماموران دنبالمان کردند و مجبور شدیم که به خانه ای که درش باز بود برویم، ساعتها در آن خانه ماندیم تا اوضاع آرام شود، آن موقع موبایل نبود تا از احوال همسر و فرزندانم باخبر شوم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. در ادامه به توصیه مدد کار اجتماعی به کلاس سرگرمی سالمندان رفتیم، میز بزرگی در وسط کلاس بود و بانوان سالمند دور تا دور میز نشسته و مشغول گلدوزی بر روی پارچه بودند. وقتی متوجه شدند برای چه کاری امده ایم خودشان داوطلب صحبت می شوند، یکی از بانوان گفت: سال 58 یعنی یکسال پس از انقلاب به ایران آمده است و سالها در لندن زندگی می کرده است.
دوست دارم در ایران زندگی کنم و بمیرم
از وی می پرسیم چرا به ایران برگشته است، و آیا قصد رفتن ندارد؟ می گوید: هیچ جای دنیا وطن آدم نمی شود، بسیاری از هم وطنان در آن سالها از ایران رفتند ولی من به همراه همسرم یکسال پس از انقلاب برگشتیم چرا که دلمان برای ایران می تپید. بانو اعظم که یکی دیگر از سالمندان است می گوید: فرزندانش همه در کانادا زندگی می کنند و خودش در هفته سه روز از صبح تا عصر به این آسایشگاه می آید و از امکانات اینجا استفاده می کند و عصر هم به خانه اش برمی گردد. وی از اینجا به عنوان بهشت کوچک یاد می کند و می افزاید: دوست دارم در ایران زندگی کنم و بمیرم مدتی در کانادا زندگی کردم ولی به این نتیجه رسیدم که فقط در ایران آرامش دارم. بانو اعظم در رابطه با خاطرات انقلاب 57 می گوید: خاطرات آن سالها خیلی خوب در ذهنم مانده است، مردم با هم همدل بودند. وی با اشاره به اینکه در آن سالها در کنار فرزندان خود درس می خوانده است، یادآور می شود: در دانشگاه اعلامیه های امام را می خواندم و به دوستانم در پخش اعلامیه ها کمک می کردم. بانو اعظم آه می کشد و می گوید: کاشکی به آن دوران برگردیم شور و شوقی در میان مردم بود، هدفمند بودن را می توانستیم در اعمال و رفتار مردم ببینیم، هدف همه مردم اسلام بود. وجه اشتراک خاطرات همه صدای گلوله، تظاهرات، شعار مرگ بر شاه و حکومت نظامی است و نکته جالب توجه در میان سالمندانی که در این آسایشگاه بستری شده و زندگی می گذرانند، این است که همه به خوبی خاطرات را به یاد می آوردند ولی دست روزگار و ناملایمات آنها را به اینجا کشانده و در حال حاضر تنها آرزوی آنها دیدار فرزندان و خویشان است.

بازگشت