صفحه اصلي > گزارش > من جا موندم اما «مجتبی» به قرارمان رسید!
من جا موندم اما «مجتبی» به قرارمان رسید!دیروز, 14:29. نويسنده: monshi |
از خدا خواسته بودیم عاقبتبهخیر بشیم… اما شهادت، مخصوصترین نوع عاقبتبهخیریه؛ من جا موندم… ولی مجتبی رسید. و حالا افتخار میکنم که همسر یک شهیدم؛ شهیدی که علم داشت، شعور داشت، غیرت داشت، و با خونش گفت: ما هستیم، تا آخرین قطره. خبرگزاری فارس-البرز؛ بعضی نامها زودتر از تاریخ ماندگار میشوند؛ نامهایی که نه به خاطر تیتر شدن، بلکه بهخاطر عمق بودنشان، در جان مردم جای میگیرند. شهید مجتبی رضیتی یکی از همانهاست.جوانی آرام، ساکت، مؤمن، اما با ذهنی درخشان؛ دانشآموخته دانشگاه شهید بهشتی، از شاگردان مورد اعتماد و علاقه دکتر طهرانچی، و از نخبگان برجسته فناوری هستهای ایران. نامش شاید در هیچ هیاهویی تکرار نشد اما حالا جای خالیاش سنگینتر از وزنه چند تنی است.او مردی از تبار نور بود؛ در سکوت زیست، در سکوت پرواز کرد، اما حالا، فریاد نامش در دلهامان طنینانداز است.همسرش روایتگر بخش بزرگی از این نور است.زنی مؤمن، جوان، سربلند و آرام. در چشمانش، نه فقط دلتنگی، که غرور خانه کرده. با صدایی پر از صلابت گفت: «مجتبی اهل غوغا نبود. همیشه کار میکرد، میخواند، میساخت… اگر روزی دو ساعت هم میخوابید، بهندرت از خستگی میگفت.» یاد گرفته بود سکوت کند و خدمت؛ انگار نه انگار که دارد در حساسترین پروژههای کشور کار میکند. همیشه میگفت: « خون خرج خاک این کشور شده، نباید بیصدا فرو بریزه. ما باید نگهش داریم حتی اگر کسی ما رو نشناسه.»روزی که رفت، مثل همیشه ساکت بود. آن شب، لبخند عجیبی گوشه لبش داشت.همسرش گفت: «چایش را خورده بود و زیر لب قرآن میخواند. هر بار که میخواست برود مأموریت، همین کار را میکرد. اما آن روز فرق داشت... دلشوره داشتم، گفتم: "یه کم دیرتر برو".لبخند زد و گفت: اگر دیر برم، فرصت کم میشه… باید زود رسید.چیزی در نگاهش بود که هیچوقت فراموش نمیکنم. انگار میدانست. مثل پرندهای که میداند بار آخریست که از قفس بیرون میزند…»«شهید یک واژه نیست، یک فرهنگ است؛ یک راه است؛ راهی که اگر کسی به آن وارد شد، دیگر متعلق به زمین نیست.» وقتی از آرزوی شهادت پرسیدم، سکوتی کرد، بعد آهی کشید و گفت: من جا موندم… ولی مجتبی رسید. و حالا افتخار میکنم که همسر یک شهیدم؛ شهیدی که علم داشت، شعور داشت، غیرت داشت، و با خونش گفت: ما هستیم، تا آخرین قطره.» «باید قشنگ رفت... بعضی وقتها شهادت، زیباترین شکل زندگیه.»ــ از وصیتنامه شهید حسن باق در توصیف مجتبی، چشمهایش برق میزند: «از وقتی رفت، تازه خیلیها فهمیدند چه بود. آرامش داشت. از اون مردهایی بود که انگار ستون خونه بودن، بیصدا، بیتکلف.همیشه میگفت: تا آقا هست، ما راهو اشتباه نمیریم. تحلیلهای رهبر رو با دقت گوش میداد، جزوه برمیداشت.میگفت: کسی که راه خدا رو با چراغ بصیرت آقا بره، هرگز گم نمیشه.»شهادت مجتبی، فقط پایان زندگی یک نخبه نبود؛ پایان یک سبک زندگی نبود، آغاز یک مکتب بود.دشمن شاید بتواند دانشمندی را هدف بگیرد، اما نمیتواند راهش را متوقف کند. او گلوله خورد، اما نایستاد. پرواز کرد، اما از یاد نرفت.حالا مجتبی هست… در چشمان بیدار دانشجویان علوم هستهای، در سکوت پُرافتخار همسرش، در لبخند خونی که بر خاک ریخت و ریشه شد. او هنوز با ماست،در نَفَس استادی که یادش را زنده نگه میدارد، در پیشانی خاکی که به احترامش خم شد،در آیههایی که زیر لبش زمزمه میکرد و در قلب همسری که بینیاز از هیچ جملهای، قامت ایستادهاش را به رخ روزگار کشید. و به قول سید شهیدان اهل قلم: «شهید، حقیقتی است بر مدار هستی... و بر قله یقین ایستاده است.» شهید مجتبی رضیئی، شهید علم و ایمان؛ آری، این نام برای همیشه خواهد ماند... نامی که نه خاک، که خورشید بر آن سر خم میکند. بازگشت |