
صفحه اصلي > گزارش > بندبازی روی نخهای تاریخ
بندبازی روی نخهای تاریخامروز, 14:18. نويسنده: monshi |
|
در برغان، روستایی که درختان گردوی هزارسالهاش سایهای دیرپا بر خانهها و خاطرهها پهن کردهاند، عروسک بندباز هنوز روی نخهای نازک خود میرقصد. این هنر سنتی که به تازگی در فهرست ملی میراث فرهنگی ناملموس ثبت شده، پلی است میان گذشته و حال، میان مهارتهای انسانی و زندگی روزمره اهالی برغان. عصر، آرامآرام روی کوههای البرز پهن میشود. خورشید با سماجتی دلنشین نور گرمش را بر شاخههای گردوی روستای برغان پخش میکند؛ نوری که روی برگهای نیمهخشکِ پاییزی برق میزند و منظرهای میسازد که انگار آخرین صفحه یک آلبوم قدیمی را نقاشی کردهاند. جاده پرپیچوخم از دل کوه پایین میآید؛ اگر چند لحظه پنجره را باز کنی بوی خاک مرطوب و سبزیهای کوهی وارد ماشین میشود و بیآنکه بفهمی، آرامت میکند. کمی جلوتر رودخانهای زلال، همقدم جاده پیش میآید. صدای آب، آواز نامنظم پرندگان و خشخش خفیف برگها با هم ترکیب شدهاند و موسیقی این عصر پاییزی را میسازند. وارد جاده اصلی که میشوی، خانهها با دیوارهای کاهگلی با همان آرامش همیشگیشان از تو استقبال میکنند. کودکان با لباسهای ساده و رنگی از میان باغها میگذرند؛ بوی دود چوب نیمهخیس که از خانهها بلند میشود، تو را به سالهایی میبرد که زندگی هنوز لبههای تیز و شتابزده امروز را نداشت.اما این روستا فقط روستایی خوشاقلیم و پر از باغ نیست؛ در دل همین کوچهها و پشت همین دیوارهای سنگی، قصهای جریان دارد که شاید کمتر کسی به آن فکر کرده باشد؛ قصهای از چوب، نخ، دستهای پینهبسته و رؤیای بلندپروازی انسان. این قصه، قصه عروسک بندباز برغان است. عروسکی که از دل چوب بیرون میآید.در برغان، کافی است از عروسک بندباز بپرسی؛ بیشتر پیرمردان با نگاهی خندان خاطرات گذشته را مرور میکنند. طهماسب منصوریان که نزدیک به 75 سال دارد، چنین میگوید: «زمان ما اسباببازی زیاد نبود. همین عروسک بندباز، دنیا را برایمان قشنگ میکرد. با یک تکه چوب و یک نخ، هم سرگرم میشدیم هم خیالبافی میکردیم».عروسک بندباز، عروسکی چوبی است که با تکاندادن نردبان کوچکش، شروع میکند به بندبازی؛ بدنش شُل و رهاست اما به شکلی شگفتانگیز روی طناب چوبی و میان دو ستون کوچک بالا و پایین میپرد. انگار کودکی است که وزن ندارد. اما این عروسک ریشهای فراتر از یک بازی کودکانه دارد؛ ریشهای در مهارت، شجاعت و زندگی مردمانی که با درختان گردو و توت بزرگ شدهاند. وقتی بازی به تاریخ پیوند میخورد برغان، روستایی که قدیمیها میگویند در آن درختان همیشه بیشتر از مردم قد کشیدهاند. گردوهای سر به فلک کشیده با تنههای قطورشان سالهاست سایهای برای خانهها فراهم کرده و زندگی اهالی را پشتیبانی کردهاند. این درختان پیر تنها میوه و سایه نمیدهند؛ آنها مهارت و خاطرات نسلها را آرام و بیصدا شکل دادهاند و هر شاخهشان قصهای از زندگی مردم این روستا را روایت میکند. در روزهای گردوچینی، مردان روستا با قدمهایی مطمئن از تنههای بلند و صاف درختان بالا میرفتند. بالا رفتن از این درختها فقط به قدرت بدنی نیاز نداشت؛ چابکی، تعادل، تمرکز و جرئت میخواست. کودکان، وقتی عروسک بندباز را در دست میگیرند و با آن بازی میکنند، گویی قدم به قدم، همان مهارت و شجاعت مردان نسلهای گذشته را تجربه میکنند و با هر حرکت، قصه تلاش آنان را زنده نگه میدارند.بزرگان روستا میگویند: عروسک بندباز، تصویری کوچک از مردانی است که مثل گربه از درختان بلند بالا میرفتند. وقتی کودکی بندهای عروسک را تکان میدهد، گویی پای به پای این مردان، مهارت و جسارت را تجربه میکند. این عروسک تنها یک سرگرمی نیست؛ روایت کوچکی است از تلاش انسان برای غلبه بر بلندیها و جلوهای زنده از توانایی و هوش مردمانی که از نسلها پیش در دل برغان زندگی میکردند. چوب، اره، نخ؛ تولد یک بندباز ساخت عروسک بندباز اصلا ساده نیست. گرچه ابزارهایی مثل اره مویی، مغار، سمباده، مته دستی و نخ ابریشمی ظاهر سادهای دارند، اما جاندادن به چوب کاری است که صبر میخواهد و دانشی که نسل به نسل منتقل شده است. وقتی وارد کارگاه کوچک آقای قزلباش میشوم یکی از سازندگان این عروسک اولین چیزی که دیده میشود تکههای کوچک و بزرگ چوب است. بوی چوب تازه، بوی تاریخ دارد؛ انگار هر تکه چوب، قصهای را در خود نگه داشته است. آقای قزلباش ابتدا الگوی عروسک را روی چوب تختی به ضخامت دو تا سه میلیمتر میکشد. بعد با اره مویی مثل یک جراح ماهری اعضای بدن عروسک را از دل چوب بیرون میآورد. در برغان، جایی که تاریخش در تنههای قطور گردوهای هزارساله پنهان شده، عروسک بندباز هنوز روی نخهای نازک خود میرقصد. هر حرکتش، پژواک دستهایی است که سالها پیش مهارت و شجاعت را از درختان بلند به کودکان منتقل کردهاند. این عروسک شاهدی زنده است بر زندگی مردمانی که در دل این روستا نفس کشیدهاند. وقتی کودکی با چشمانی پر از کنجکاوی آن را بالا و پایین میبرد، انگار نسلها در هم میآمیزند. داستانهایی که در سکوت کارگاههای چوب شکل گرفتهاند در همان لحظه زنده میشوند؛ دستهای کوچک کودک، تجربههای بزرگ سالیان را لمس میکند و پیوندی ناپیدا میان گذشته و حال برقرار میشود. عروسک بندباز، با هر تاب خوردنش، یادآور مهارت، تعادل و شجاعتی است که در زندگی روزمره برغانیها جریان داشته و دارد؛ میراثی که نه روی کاغذ، بلکه در حرکت و زندگی جاری است. در قدیم، این کار با مغار انجام میشد؛ یعنی هر قطعه بهجای بریدهشدن، تراشیده میشد؛ کاری که ساعتها وقت میبرد. سپس تکهها سمباده میخورند تا گوشه تیزی دست کودک را زخمی نکند. بعد روی هر قطعه سوراخی ریز با مته دستی ایجاد میشود؛ سوراخهایی که قرار است مفصلهای کوچک این بدن چوبی را شکل دهند.وقتی تمام قطعات آماده شد، نوبت به ساخت نردبان میرسد؛ دو چوب باریک، حدود ۲۵ سانتیمتر طول که بینشان یک تکه کوچک دیگر قرار میگیرد؛ شبیه یک پله. انگار خانه کوچک بندباز آماده میشود.در نهایت، نخهای ابریشمی مانند رگهای نامرئی، تمام این اجزا را به هم متصل میکنند. حالا با تکان دادن نردبان، عروسک روی بندهای خود بالا میپرد و حرکات آکروباتیکاش را آغاز میکند.لحظهای که اولین تکان را میدهند و عروسک با چابکی شروع به بندبازی میکند، آدم نمیتواند جلوی لبخندش را بگیرد. چوب، به زندگی رسیده است. حافظان آخرین نسل عروسک بندباز دیگر مثل گذشته در دست کودکان برغانی نیست. شاید نسل جدید با موبایل و بازیهای آنلاین بزرگ شود؛ شاید چوب برایشان جذاب نباشد. اما هنوز آدمهایی هستند که نمیخواهند این میراث بیصدا از بین برود.آقای قزلباش یکی از آنهاست. او نهتنها این عروسکها را میسازد، بلکه آنها را به کودکان و گردشگران معرفی میکند. میگوید: «این چیزها اگر ثبت نشود، اگر دست به دست نرسد، یک روزی کسی نمیداند که اصلاً چنین چیزی بوده».طهماسب منصوریان نیز هنوز صدای خندههای کودکیاش را با حرکت عروسکهای بندباز در ذهنش حس میکند و با نگاهی پر از خاطره میگوید: «بارها دیدهام که همین بازی ساده، بچههای روستا را برای لحظهای قهرمان میکند. این عروسک به بچهها یاد میدهد که محدودیتها را میتوان با مهارت و تمرکز شکست. همانطور که ما از درختان بالا میرفتیم، آنها هم یاد میگیرند که در زندگی، بالا رفتن و غلبه بر سختیها ممکن است». او ادامه میدهد: «گاهی وقتی بچهها با عروسک بازی میکنند، حس میکنم گذشته ما، تمام مردان و پسرانی که بالای درختان گردو رفتهاند، برای لحظهای دوباره زندگی میکنند. عروسک بندباز فقط یک اسباببازی نیست؛ یادآوری زنده مهارت، جسارت و هویت یک نسل است».منصوریان میگوید ساخت این عروسک همیشه بخشی از زندگی خانوادهاش بوده است. پدر و پدربزرگش، که کارگاههای نجاری داشتند، عروسکها را با دست خود میساختند. وقتی عروسک را میگیرد و بندهایش را تکان میدهد، صدای خشخش چوب و حرکت بندها، همان حس گذشته را زنده میکند؛ حسی مثل نگاه یک کودک که تازه میفهمد مهارت و شجاعت، میراثی است که از شاخههای بلند گردو به دستانش رسیده است. قصهای کوتاه از هویت جمعی فرهنگ ایران، فرهنگی چندقومیتی و چندداستانی است. هر روستا، هر قوم، هر خانواده، بخشی از پازل بزرگ هویت ملی را کامل میکند. عروسکهای سنتی در این میان نه تنها اسباببازی بلکه روایتگر هستند؛ روایتگر هنر، زیباییشناسی، سبک زندگی و نگاه مردم به جهان.در برغان، عروسک بندباز نقش گونهای از آموزش غیررسمی را داشته است؛ آموزش «تعادل»، «جرات» و «توانایی». کودک با تکان دادن نخ، تنها سرگرم نمیشده؛ با هر حرکت عروسک، مهارتی را در ذهنش تمرین میکرده: اینکه از بلندی نترسد، اینکه تواناییاش را باور کند و ... اما واقعیت این است که عروسک بندباز، مانند بسیاری از میراثهای ناملموس محلی، در خطر است. نه دشمن خارجی دارد، نه ممنوعیت و نه حتی کمبود منابع؛ تنها دشمنش فراموشی است. وقتی نسل جوان از این قصهها دور شود، وقتی سازندگانش کم کم پیر شوند و آموزش متوقف شود، این میراث خاموش خواهد شد. چگونه میتوان از فراموشی نجاتش داد؟ پیشنهادهای مردم محلی و کارشناسان ساده اما مؤثر است: آموزش ساخت عروسک به نوجوانان، تولید نیمهانبوه برای عرضه در بومگردیها و بازارچههای محلی، برگزاری جشنوارههای کوچک برای معرفی این میراث، ساخت مستند، تبلیغ در فضای مجازی و رسانههای محلی و ایجاد غرفه دائمی در موزه و مراکز گردشگری.حفظ میراث ناملموس، نگه داشتن یک شیء نیست؛ نگه داشتن طرز فکر، دیدگاه و مهارتی است که نسلها شکل دادهاند. عروسک بندباز، تصویری کوچک از جهانبینی مردمان برغان است و نشان میدهد چگونه زندگی، مهارت و خلاقیت در دل یک بازی ساده جریان پیدا میکند.در پایان روز، وقتی دوباره نور خورشید پشت کوهها گم میشود برغان آرامتر از همیشه میشود و لابه لای این آرامش، صدای اره مویی در کارگاه کوچک آقای قزلباش هنوز شنیده میشود. هر تکه چوبی که کنار گذاشته میشود، هر نخ ابریشمی که گره میخورد، هر مفصلی که سوراخ میشود، انگار پلی است میان گذشته و آینده. بازگشت |