Logo

صفحه اصلي > شهری > زندگی نامه شهید حبیب الله احمدیه ای آرمیده در امامزاده محمد کرج

زندگی نامه شهید حبیب الله احمدیه ای آرمیده در امامزاده محمد کرج


24 آبان 1394. نويسنده: monshi
زندگی نامه شهید حبیب الله احمدیه ای آرمیده در امامزاده محمد کرج


شهید حبیب ا... احمدیه ای در سال1324 در یكی از روستاها دیده به جهان گشود و پس از طی دورا كودكی در اغوش گرم و پر مهر و محبت خانواده به دلیل نبود امكانات كافی و مشكلات فراوان از نعمت سواد محروم ماند و به همراه خانواده به كاركردن پرداخت...
زندگی نامه این شهید گرانقدر به شرح ذیل است: شهید حبیب ا... احمدیه ای در سال1324 در یكی از روستاها دیده به جهان گشود و پس از طی دورا كودكی در اغوش گرم و پر مهر و محبت خانواده به دلیل نبود امكانات كافی و مشكلات فراوان از نعمت سواد محروم ماند و به همراه خانواده به كاركردن پرداخت تا به این وسیله گوشه ای از هزینه پر بار زندگی را بر دوش بگیرد. او پس از پایان خدمت سربازی ازدواج نمود كه حاصل ازدواج او سه فرزند پسر به نامهای حمید و مجید و سعید است او در زمان اوج گیری انقلاب در اكثر راهپیمائیها و تظاهرات شركت فعال داشت و پس از پیروزی انقلاب همیشه در صحنه حضور داشت. در جهاد سازندگی به خدمت پرداخت و در زمان جنگ به عنوان راننده لودر عازم جبهه های جنگ حق علیه باطل گردید و این سنگر ساز بی سنگر به تلاش خویش ادامه داد و سرانجام در تاریخ 12 اسفند سال 60 در رقابیه مورد اصابت تركش توپ به سینه اش قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل گردید .
خاطراتی از شهید
اینجانب دریتیم فرزند عباس همسر شهید حبیب الله احمدیه ای هستم یازده سال با ایشان زندگی كردم ایشان نسبتی با شوهر خواهرم داشت (پسر دائی شوهر خواهرم بود) بیسواد بودند ایشان موقعی كه به دنیا نیامده بودند پدرشان فوت میكند كه اولین بچه خانواده بوده و تا 4 سالگی نزد مادرشان بودند. بعد از ان مادرشان ازدواج میكنند و شهید را به عمویشان میسپارند كه عمو و زن عمویشان ایشان را بزرگ میكنند بزرگ میشود و به سربازی می رود و می اید و بعد از سربازی از نیشابور به تهران می ایند و در منزل خواهر من كه شوهرش با شهید نسبت داشت میماند كه مرا در خانه خواهرم میبینند كه منجر به ازدواجمان میشود. ایشان جهادگر بودند و قبل از اینكه در جهاد سازندگی مشغول بكار شوند راننده بلدوزر، دستگاه سنگین راه سازی بود بعد از اینكه جنگ شروع شد به جهاد رفتند بعد به جبهه اعزام شدند وبه جبهه رفتند و در 17 اسفند سال 60 در جمله فتحالمبین در رقابیه به شهادت رسیدند. از ایشان 3 فرزند پسر باقی مانده.جنگ شروع شده بود كه از قزوین گروهی میخواست به تهران بیاید ایشان از سركار به خانه امدند و 10 ـ 15 تان نان بربری گرفته بودند به من گفتند اینها راسریع لقمه بگیر و بچینید توی ان ساك به ایشان گفتم چه خبر است كه این همه لقمه را میخواهید ببرید گفتند میخواهم بروم و تا صبح هم برنمیگردم چون یك گروهی از قزوین میخواهند بیایند ما با بچه‌ها هماهنگ كردیم كه برویم سرپل اتوبان بایستیم كه موقعی كه امدند ما انجا باشیم. رفتند و 2 تا گالون 4 لیتری اوردند و به من گفتند درون اینها را از اب پر كن 2 تا چوب اورد مثل دسته كلنگ گفت میخواهم اینها را با كش ببندم و بیندازم روی دوشم كه ساكم را بر دارم بتوانم مسلط باشم و یك وانت راهم از لاستیك پر كرده بودند بعد رفتند و ما از انها بیخبر بودیم. بچه‌ها می امدند و به من میگفتند انقدر ناراحتی نكن و نگران نباش گروهی از قزوین امده اند جلویشان را گرفته اند و خوشبختانه نگذاشته اند بروند تهران بچه‌های بسیج، جهادگر، سپاهی همه بودند صحبتشان هنوز تمام نشده بود كه دیدم برگشت و میخندد گفتم باز لقمه‌هایت تمام شده كه برگشتی چه خبر است با سر و صورت سیاه امده ای این شب عید چرا دوده خالی شدی جواب داد لاستیك اتش زدیم كه خودمان را گرم كنیم و جلوی اتش بودم. جلوی اینه رفت خودش هم خنده اش گرفت به او گفتم چرا میخندی مگر صورتت را ندیدی گفت نه به خدا من الان دارم صورتم را میبینم چقدر سیاه شدم لباس گرم به من بده بپوشم میخواهم برگردم هنوز بچه‌ها انجا هستند نمیشود نروم بعد از انجا به جهاد میروم بچه كوچكم كه دست باباش راگرفته بود گفت بابا من میخواهم با شما بیایم گفت بیا فاتحه بابایت را بخوان او هم كه دو سال و سه ماهش بود فكر میكرد باباش چیز خوبی دارد میگوید كه میخندید. به بچه گفت چه خوشش امده كه من میگویم بیا فاتحه بابا را بخوان.یك روز امد و به من گفت كه یك چیزی میخوام بگویم ببینم جنبه اش را داری كه بشنوی، گفتم اره مگر این حرف چیست كه جنبه اش را نداشته باشن گفت یكسری نیرو را به جبهه اعزام كرده اند و یكسری هم نیرو را داوطلب میخواهند ببرند اگر جنبه اش را داری من میخواهم بروم گفتم من شماراهمراهی میكنم چرا جنبه اش را نداشته باشم. شهید گفت خوشبختانه یا بدبختانه نمیتوانم بگویم كه مصلحت خدا بوده كه سه تا بچه‌هایم پسر شده اگر یكی از انها دختر بود مونسی برای شما میشد این مصلحت الهی بود. پس راضی هستی من به جبهه بروم گفتم چرا راضی نباشم برو چرا اضطراب داری گفت اضطراب من برای این است كه جثه شما ضعیف است مریض احوال هم هستی سه تا بچه كوچك هم داری اینجا هم تنهایی و خانه هم نیمه ساز است با این سه تابچه چكار میخواهی انجام دهی.
گفتم شهید كه نمیشوید میروید و برمیگردید جواب داد اگر رفتم و برنگشتم چه گفتم توكلت علی الله. توكل به خدا هر چه میخواهد بشود گفت دوست دارم كمی مقاوم باشی و بتوانی این بچه‌ها را بزرگ كنی و خوب تحویل جامعه دهی جواب دادم تا موقعی كه كوچك هستند من تضمین میكنم درست تربیت كنم. هنوز نرفته ای و به جایی نرسیدی چه فكرهایی میكنی گفت اماده باش امروز صبحانه رامن برایتان درست میكنم حالا كه رضایت دادی من اسمم را نوشته ام و فردا اعزام‌‌ می‌شوم ایشان رفتو پس از مدتی خبر شهادتش به ما رسید.

بازگشت