صفحه اصلي > یادداشت > زندگی نامه شهید مسعود بابا اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی
زندگی نامه شهید مسعود بابا اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی25 مرداد 1394. نويسنده: monshi |
شهید مسعود بابا در سال 1343 در یک خانواده متوسط و مذهبی در شهرستان کرج متولد شد. چون او تنها پسر این خانواده بود، بسیار مورد علاقه پدر و مادر و اقوام قرار می گرفت، از همین نظر سعی می شد مسعود را از نظر روحی و جسمی هرچه بهتر پرورش دهند. زندگی نامه این شهید به شرح ذیل است: زندگی نامه شهید: «مسعود» با همه مردم مخصوصاً طبقه فقیر و محروم بیشتر دمخور بود و بین بچه ها با آن کس که از همه فقیرتر و مؤمن تر بود، با او دوست می شد. وی رویی گشاده و چهره ای خندان داشت و با همه برخورد خوبی داشت. در کارهایش با خانواده مشورت می کرد و هیچ گاه پیش نیامده بود که بدون اجازه پدر و مادرش جایی برود. وقتی که در خانه بود، بیشتر کارها را انجام می داد و مانع آن می شد که اهل خانه برایش کاری انجام بدهند، حتی اکثر مواقع غذای خود را خودش آماده می کرد و به کسی نمی گفت برایم چیزی بیاورید. رفتارش با خانواده خیلی خوب و مهربان بود. سخنان پسندیده میزد. از شوخی بیجا پرهیز می نمود. بیشتر اوقاتش را در خدمت مردم گذاشته بود و برای مردم محروم وسیله تهیه می کرد؛ مثلاً اگر خانواده ای برایشان آوردن نفت و گاز و نان مشکل بود، مسعود با رویی گشاده به کمک آنان می شتافت و همیشه از این کارش راضی و خشنود بود. وی از حافظه و استعداد عجیبی برخوردار بود. روحیه عبادت او بسیار قابل توجه خانواده و اقوامشان قرار گرفته بود. او از سن 8 سالگی نمازخواندن را شروع کرد و از سن دوازده سالگی شروع به روزه گرفتن نمود. علاقه بیش از حد او به انجام فرائض دینی و شرکت در جلسات مذهبی نظیر نماز جماعت و هیئت های عزاداری مساجد و فعالیت بیش از اندازه اش در دوران انقلاب، خود مبیّن روحیه عظیم اسلامی و این تجسم اخلاق اسلامی در او بود و این حالت عبادت و عرفانی بودن تا زمان شهادتش مأنوس او بود، به طوری که جهت خودسازی به دستور امامش، شبها را شب زنده دار بود. «مسعود» در اوایل انقلاب، مبلغی پول از پدرش دریافت نمود و پس از آن به قم مراجعت نمود. در قم با تلاش بسیار توانست چند جلد کتاب و تمثال مبارک امام را فراهم کند و برای آوردن آن به کرج قم را ترک کرد که در میدان انقلاب تهران چند نفر از نوکران شاه ملعون به او مشکوک شدند و خواستند مسعود را دستگیر کنند که برای یک چشم به هم زدن ناپدید شد. این چندمین بار بود که او توانست از دست این نوکران جان خود را نجات دهد. وی پس از گذراندن دوره ابتدایی به ادامه تحصیل خود در شهر کرج پرداخت تا مدرک سوم راهنمایی را دریافت نمود. چون علاقه شدیدی به کار فنی داشت به کانون کارآموز کرج رفت و در رشته برق و سیم کشی ساختمان ثبت نام و در اولین دوره با موفقیت مدرک قبولی را دریافت کرد. او همچنان به درس خود ادامه می داد تا اینکه پس از چندی در بسیج محل ثبت نام کرد و شروع به فعالیت نمود. طوری بود که اکثر وقت خود را در بسیج محل می گذراند. تکّه کلامش این بود که این گروهک های آمریکایی چه می گویند، بروند جبهه ها را ببینند، این ایثارگری ها را ببینند، بعد دم از خلق بزنند. او خود عاشق جبهه بود، عاشق شهادت بود، تشنه شربت شهادت بود تا اینکه در تاریخ 61/1/10 از کرج برای دیدار با خدایش عازم میدانگاه کربلا شد و بعد از رفتن «مسعود» خانه ما بی رونق شد و سکوت همه جا را گرفته بود. آخر ما همین یک پسر را داشتیم و تمام امید و آرزومان همین پسرمان بود. اهل خانه از دوری او می گریستیم تا اینکه اولین نامه اش به دستمان رسید. این نامه آنچنان اثری داشت که سکوت را شکست و ما همه خوشحال و خندان بودیم. از جبهه نوشته بود، از ایثارگری، از شهادت، از امام حسین(ع) و... ما را امیدوار ساخت و ما را به حرکت درآورده بود. تازه متوجه شدیم که «مسعود» چه راهی را انتخاب کرده و به کجا می رود. بعد از چند روزی سه نامه دیگر دریافت کردیم که هر کدامش را می خواندیم، روحیة عجیبی به ما می داد. همسنگرانش که مجروح شده و برگشته بودند، از ایثارگری «مسعود» و قهرمانی او صحبت می کردند، حتی وقتی که تلفنی با مسعود درباره عروسی خواهرش صحبت کردیم و از او خواستیم که به جشن عروسی بیاید در جواب گفت: ماندن من در جبهه واجب تر از آن است که به خاطر عروسی جبهه را ترک گویم. ما دیگر امیدی برای برگشتن «مسعود» نداشتیم، چون او عاشق خدا بود و هرکس که عاشق خدا شود، خدا او را خواهد برد. «مسعود» سرانجام پیمان مقدسش را با الله با خون خود تجدید کرد و در صبحگاه روز یکشنبه 61/2/12 در عملیات پیروزمندانه «بیت المقدس» در کربلای «دارخوین» به درجه رفیع شهادت نائل آمد. روحش شاد و خاطرش جاوید باد. بازگشت |