صفحه اصلي > یادداشت > زندگی نامه شهید مهدی یادگاری اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی
زندگی نامه شهید مهدی یادگاری اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی5 شهریور 1394. نويسنده: monshi |
شهید مهدی یادگاری در تاریخ 1340/1/2 در خانواده ای مذهبی و متدین و مستضعف و زحمتکش در شهرستان کرج دیده به جهان گشود و پس از سپری کردن دوران کودکی، در سن هفت سالگی جهت کسب علم و دانش به مدرسه رفت و شروع به تحصیل کرد. دوران نوجوانی او مصادف بود با درگیری های مردمی بر علیه رژیم و از ظلم و ستم های شاه که بر مردم روا می گشت و با همت مردم و رهبری امام خمینی (ره) این انقلاب به پیروزی رسید. امام (ره) فرمان تشکیل بسیج را دادند و شهید به فرمان امام (ره) عضو فعال بسیج گردید و شروع به خدمت و دفاع از ارزشها و آرمان های مقدس اسلامی که ثمره خون هزاران شهید پاک بود پرداخت و در ضمن فعالیت به درسش هم ادامه می داد تا اینکه موفق به اخذ دیپلم در رشته تجربی گردید. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به طور داوطلب و از طریق بسیج به سوی میدانهای نبرد شتافت و به مقابله با صدامیون بعثی پرداخت تا اینکه سرانجام در تاریخ 1361/2/15 در منطقه عملیاتی خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نایل گردید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده محمد (ع) کرج به خاک سپرده شد. من مادر شهید مهدی یادگاری هستم... مهدی از شهادت مرتضی هیچ خبری نداشت بعد از اینكه آمد گفتم مرتضی شهید شده گریه كرد و گفت: میروم تا انتقامش را از دشمنان میگیرم من هیچ فكر نمیكردم كه برود هنوز مشكی تنم بود دیدم مهدی آمد گفت مامان بیا برویم و امضاء بده من میخواهم بروم جبهه گفتم بچه نمیخواهد بروی گفت تو امضاء بدهی یا ندهی من میروم پس بیا برویم. با هم رفتیم شورایاری محله همه ما را می شناختند گفتند پسرجان تو مادرت را آوردی هنوز مشكی تنش است حالا زود است كه بروی تو برو درست را بخوان من هیچ صحبتی نكردم و در شورا با او خیلی صحبت كردند امدیم خانه گفت من میروم یك ماهی طول نكشید كه رفت و اسمش را نوشت بعد از اینكه اسمش را نوشت كشتی گیر بود رفت كرمانشاه برای مسابقه پدرش گفت نرو ولی شوق و ذوقی داشت كه نپرس میگفت من میخواهم بروم و بالاخره به جبهه رفت (در كرمانشاه برای مسابقه هم برنده شد). چند جعبه نان برنجی از كرمانشاه سوغاتی آورده بود یك سیگار بلند برای پدرش آورد. پدرش تحویلش نمیگرفت و میگفت تو درست را بخوان نمیخواهد بروی جبهه چون مهدی مثل مرتضی نبود خیل رفیق داشت وقتی كه رفت جبهه گفتم حاجی تو امضاء دادی گفت نه بعداً فهمیدیم رفته پیش یكی از دوستانش و از او امضاء گرفته بود پدرش خیلی با او سرسنگین بود موقع خداحافظی آمد كه پدرش با او دست نداد برای بابایش كار كرده بود كه پول میخواست پدرش گفت اینجا پول است به او بده پول زیاد برداشتم و به او دادم یادم نیست چقدر بود قبل از عید هم كه پیش پدرش كار میكرد. پولش را گرفت و پیش هر كسی كه میرفت عیدی میداد میگفتند ما باید به مهدی عیدی بدهیم آن به ما عیدی میدهد باز متوجه نشدم كه میخواهد برود داماد خواهرم هم رفته بود او پیش از عید رفت و مهدی دهم عید بود رفت من شب خواب دیدم مهدی دندانش افتاده با یك كولهپشتی و پوتین پوشیده بود كه تا زانوانش بود من خودم خوابم را تعبیر كردم چون همان روز منصور به شهادت رسید گفتم آمده بود شهادت منصور را خبر دهد دندان هم برای منصور بود (افتادن دندان). ما رفتیم مسجد برای ختم من هرچه میخواستم گریه كنم به خودم میگفتم نه مهدی جبهه است و گریه نمیكردم بعد از اینكه از مسجد برگشتیم سوار ماشین شدیم عمه اش خیلی گریه میكرد و میگفت پسر همسایه مان شهید شده چه پسر خوبی بود من جلوی خودم را میگرفتم تا گریه نكنم سومش شد و باز رفتیم مسجد من دیدم تمام فامیل هایمان تو حیاط مسجد راه میروند و دور و بر من هستند. وقتی مجلس تمام شد سوار ماشین شدیم پسرعمه اش به من خیلی نگاه میكرد. خودم یك جوری شده بودم بعد كه آمدیم خانه من خیلی كسل بودم شام هم نداشتیم دیدم چند تا از فامیل ها در خانه مان ماندند من ناراحت شدم به خودم گفتم خدایا من كه حوصله ندارم شام درست كنم اینها چرا ماندن خانه ما آنها همه میدانستند كه مهدی شهید شده ولی من خبر نداشتم. فردا صبح دیدم پسرم از پلهها بالا و پایین میرود و كمد را زیر و رو میكند و عكس برمیدارد. باز نفهمیدم گفتم عباس عقب چی میگردی گفت یك پارچه سیاه میخواهم گفتم برای چی گفت مهدی شهید شده حالم بد شد دیدم عكسش را زدن دم در و گل گذاشتند. من خودم یك چیزی در دلم بود انگار بردلم افتاده بود و به من الهام شده بود. اما نمیتوانستم بگویم از پنجره كه نگاه كردم دیدم عكس مهدی و مرتضی را زدند گلدان گذاشتند و پارچه سیاه بر در وصل كردند پدرش آمد گفت گریه نكن گفتم تو مهدی را نفرین كردی كه شهید بشود و برود و برنگردد. مهدی وقتی میخواست برود پدرش نه به او دست داد و نه با او خداحافظی كرد. آن موقع مادربزرگش در خانه بود كه او پدر مهدی را دعوا كرده و گفت تو چرا با او خداحافظی نكردی كه دنبالش رفت ولی او را ندیده بود. بالاخره تشییع جنازه كردیم و مراسم گرفتیم وقتی كه میخواستند او را دفن كنند گفتم اجازه دهید من او را ببینم. یك پسر جوانی راه را برای من باز كرد كه جنازه را ببینم. همین كه رفتم دیدم پسر جوان از روی چادر پیشانی مرا بوسید گفتم بپرسید این كی بود كه پیشانی مرا بوسید كه گفته بود من همسنگری مهدی هستم. مهدی به من گفت من شهید میشوم اگر رفتی پیشانی مادرم را ببوس. بعد از اینكه رفتم تمام شد یعنی بعد از یك هفته دیدم یك جوانی آمد دم در خانه با پدرش كار داشت كه یك دسته گل به پدرش داده بود گفته بود كه مهدی مرا از مرگ نجات داده كه توضیح داده بود كه در سد كرج بوده اند آنجا میخواسته آب آن جوان را ببرد كه رفیقهایش همه سر و صدا میكنند كه از دستشان چیزی برنمیاید مهدی سریع میپرد تو آب و دست آن جوان را میگیرد و از آب بیرون میاورد ما اصلاً خبر نداشتیم كه میرود شنا. بازگشت |