Logo

صفحه اصلي > یادداشت > زندگی نامه شهید یعقوب تن آسا اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی

زندگی نامه شهید یعقوب تن آسا اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی


21 مهر 1394. نويسنده: monshi
زندگی نامه شهید یعقوب تن آسا اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی


شهید یعقوب تن اسا درشهریورسال 1339درخانواده مومن ومعتقد ومتدین درروستای گلبچین قدم گذاشته ودرسال 1352موفق به گرفتن مدرك تحصیلی دوم راهنمایی شد ولی به خاطرفقراقتصادی مجبوربه ترك تحصیل شد و بعد به كرج عزیمت نمود...
زندگی نامه این شهید بزرگوار به شرح ذیل است:
شهید یعقوب تن اسا درشهریورسال 1339درخانواده مومن ومعتقد ومتدین درروستای گلبچین قدم گذاشته ودرسال 1352موفق به گرفتن مدرك تحصیلی دوم راهنمایی شد ولی به خاطرفقراقتصادی مجبوربه ترك تحصیل شد و بعد به كرج عزیمت نمود. دركنارپدرش مشغول به كارگری شد نخستین روزهای انقلاب بود كه كدخدای روستای گلبچین، یعقوب را به سربازی فراخواند ولی او از رفتن به سربازی دررژیم پهلوی امتناع نمود و درسال 1358 خود را به ژاندارمری حصارك كرج معرفی كرد ودفترچه اماده به خدمت گرفت. درسال 1358عازم به خدمت شد و دوره اموزشی را دربیرجند گذراند و پس ازاتمام دوره اموزشی او را به پادگان قصرتهران انتقال دادند و پس ازشروع جنگ ایشان با دیدن حمله ناجوانمردانه دشمن به خاك میهن اسلامی مان در شهریور1359به دزفول رهسپارشد. بعد از یك سال مبارزه بانیروهای حزب بعث عراق دردزفول درمورخه سیزدهم اردیبهشت سال 60 شهد شیرین شهادت را نوشید.
خاطراتی از شهید
خاطره‌اي از مادر شهيد يعقوب تن‌آسا: 26 دي ماه سال 1359 بود كه يعقوب بعد از مدتها انتظار براي اولين بار بعد از شروع جنگ به مرخصي آمد فرداي آن روز به او گفتم لباسهايت را بده بشويم او لباسهايش را داد، وقتي كه در تشت انداخته و مشغول شستن شدم، ديدم آب تشت « مثل اينكه توي آن رنگ ريخته باشند» قرمز شده هر چه بيشتر مي‌شستم قرمز شدن آب بيشتر ميشد. ترسيدم و خيال كردم يعقوب زخمي شده صدايش كردم و به او گفتم پسرم مگه زخمي شدي؟ گفت چطور مگه؟ گفتم: چون وقتي لباسهايت را مي‌شستم رنگ آب مثل خون شد، گفت مادر جان در آنجا آنقدر زخمي‌ها را جابجا مي‌كنيم و گاهي كول مي‌گيريم كه خونشان روي لباسهايمان مي ريزد. رزمندگان آنجا با شجاعت مي‌جنگند و زخمي يا شهيد ميشوند گفتم وقتي خبر زخمي يا شهيد شدن آنها را به مادرشان ميدهند، مادرشان سكته نمي‌كنند؟ گفت: يعني اگر شما خبر شهادت من را شنيديد سكته ميكنيد؛ آدم بايد روحش قوي باشد وقتي روحيه شما قوي باشد، روحيه ما هم بهتر ميشود و بهتر مي‌توانيم بجنگيم. خاطره‌اي از برادر شهيد: اواسط شهريور ماه سال 1359 بود كه شهيد تن‌‌آسا به دزفول منتقل شد و مدتي از ورودي آنها به دزفول نگذشته بود كه جنگ تحميلي آغاز شد. وي كه قبل از شروع جنگ معمولاً هر دو ماه يكبار به مرخصي مي‌آمد و مدتي در كنار خانواده‌اش مي‌ماند اما بعد از شروع جنگ بيشتر از سه ماه بود كه به مرخصي نيامده بود و همه خانواده و آشنايان نگران او بودند تا اينكه طاقت پدر و مادرش سرآمد و در اواسط آذرماه همان سال برادر و عموي شهيد را به دزفول فرستادند تا از او خبري بدست آورند. غروب هجدهم آذرماه بود كه ما سوار قطار شديم و به راه افتاديم كاركنان قطار بعد از تاريك شدن هوا حتي اجازه سيگار روشن كردن را به كسي نمي‌دادند، صبح روز نوزدهم آذربود كه به انديمشك رسيديم و از آنجا با هزار زحمت و مشكل خود را به دزفول و پادگاني كه شهيد تن‌آسا در آنجا بود رسانده و آدرس وي را سؤال كرديم اما كسي جواب درستي نداد و ما مجبور شديم به آشپزخانه‌اي كه بين شوشتر و دزفول بود و براي آنها غذا ميبرد برويم. در آنجا مسئول آشپزخانه گفت صبر كنيد، تا هوا تاريك شود هنگامي كه ماشين خواست براي آنها غذا ببرد به او سفارش كنيد تا هنگام بازگشت يعقوب را نيز با خود بياورد با بي‌تابي منتظر فرا رسيدن شب بوديم و لحظه شماري ميكرديم ثانيه‌ها و دقيقه‌ها بسيار كند مي‌گذشتند هر ثانيه آن لحظات همانند يك سال براي ما بود تا اينكه شب رسيد و هوا تاريك شد و ماشين براي غذا بردن آماده شد و به حركت افتاد. در نيمه‌هاي شب بعد از چند ساعت انتظار بالاخره ماشين بازگشت و يعقوب را آورد موقعي كه او را ديديم چيزي نمانده بود كه از خوشحالي سكته كنيم آن لحظات بهترين لحظات زندگي من بود از خوشحالي خواب به چشمانم نمي‌آمد وقتي از او پرسيديم كه چرا به مرخصي نمي‌آيي پدر و مادرت از ناراحتي خواب وخوراك را فراموش كرده‌اند و بي‌تابي مي‌كنند در پاسخ گفت برادر جان اينك زمان بسيار حساسي است ما بايد از خاك و ناموسمان دفاع كنيم نيرو كم است و دشمن زياد ما بايد بمانيم و بجنگيم شما نگران من نباشيد در موقع مناسب خواهم آمد. صبح روز بعد باهم به طرف شهر دزفول راه افتاديم سر و روي او طوري بود كه انگار چند سال است به حمام نرفته از او پرسيديم چرا به حمام نمي‌روي؟ گفت در منطقه گرد و خاك و دود زياد است و فرصت حمام رفتن كم آنجا حتي آب كافي براي خوردن پيدا نمي‌شود چه رسد كه حمام كنيم روز كه مسئول جنگيدن با كفار هستيم و به شهر نمي توانيم بيائيم و اگر شب هم بيائيم حمامها تعطيل هستند. به شهر رسيديم، شهر يكپارچه نظامي شده بود گوئي دزفول يك پادگان نظامي است، سربازان همه جا رفت وآمد مي‌كردند و افراد عادي بسيار كم و انگشت‌شمار بودند. به جستجوي حمام پرداختيم بعد از چند ساعت جستجو به حمامي رسيديم حمام آنقدر شلوغ بود كه جايي براي نشستن نبود و براي دوش گرفتن مدتها بايد در صف مي‌ايستاديم از دوشهاي حمام هم قطره قطره آب مي‌آمد خلاصه با مشكلات فراوام حمام نموده و خارج شديم. بعد از صرف نهار گفت رزمندگان را دعا كنيد چون آنها جان خود را فدا مي‌كنند تا شما آسوده باشيد در منطقه ما و ديگر همرزمانمان روزها بدون آب و غذا مي‌مانيم وقتي كه برايمان غذا ميرسد مقداري از نان را كنار سنگر مي‌گذاريم تا خشك شود و روزهايي كه به ما غذا نمي‌رسد از آن نانهاي خشك مصرف ميكنيم. وقتي از او پرسيديم كه مشكلي در منطقه نداريد وي گفت تا وقتي كه امام زنده است خودمان در تظاهراتها مي‌گفتيم تا خون در رگ ماست خميني رهبر ماست و ما بايد تا آخرين قطره خون در مقابل دشمن بايستيم و از امام و وطنمان حفاظت كنيم.
بازگشت