صفحه اصلي > یادداشت > اندوهی ناگفته و درد دلی با کربلا...
اندوهی ناگفته و درد دلی با کربلا...8 آذر 1394. نويسنده: monshi |
مهربان! تو مظلومتر از کربلايي و کربلا مظلومتر از تو، تو در سراسر تاريخ هر روز شهيد ميشوي، امروز مظلومتر از ديروز و فردا مبادا که اين جمله را به تجربه تکرار شوم. دو طرف بین الحرمین نخل ها به یادمان وفای تو صف بستند؛ وفایی که از عمو به ارث برده ای، شاید قد رشیدت هم به او رفته باشد؛ جبین ماهتابی ات هم نشان هاشمی ات هم... به در که می رسم کلون و می گیرم و می کوبم و می گویم دخیلک یا فاضل دخیلک یا فاضل می بینم دور ضریح .... می بینم دور ضریح دمادم رطوبت می زند، عجب تمثیلی است اینکه قبر عباس در ژرفای نهر نهفته یعنی آب تا جاری باشد دور عباس می گردد و در هر دور بارها به او غبطه می خورد و از اینکه اجازه اش نداده اند خود را به حسین برساند حسرت به دل گرد قبر علمدار او سرگردان است اگر من نیز بی تو زیستن را مایه ی وهن خویش دانستم به اباالفضل اقتدا کردم اگر پیش تو به خود فراموشی دچار شدم و همه ی فکر و ذهنم شدی تو در رکاب عباسم...اگر در اوج تشنگی حاضر شدم که لب از آب ببندم که لب از قطره ای آب ببندم آنگاه می توانم دم از جوانمردی بزنم او جنگاوری صف شکن بود اما گوشش حلقه ی غلامی به خود داشت؛ نیامده بود خودی نشان دهد آمده بود دست به خدمت حسین باشد این بود که شمشیرگذاشت و مشک برداشت... آقا جان این حسینیه را خیمه ای گیردر عرفات و چادر سیاه ما را سر افراز کن به تشریفت می خواهم برات روضه ی سقا بخوانم چه زخمی به دلش چنگ می زد؟ کدام بار بر گردش سنگینی می کرد؟ چرا کلافه بود؟ آیا لب بر چیدن علی اصغر را می دید؟ یا چشمش به زلف سرنگون بنفشه ها افتاده بود؟ تقصیر خودش نبود آخر دیشب او اولین کسی بود که سفره ی فنا شدن که سفره ی فدا شدن برای حسین را گشوده بود و حالا می دید که او تنها مانده و برادر و همه ی مهمانان تا اوج معراج پرکشیدند و شاید حق نیز همین بود آخر میزبانی را هم به او داده بودند و میزبان اگر کم و کسری آب را ببیند باید خودش سقایی کند این بود که مشک ها دست به دامنش شد و وا اسفا که کسی به آنها نگفته بود... اگر یک وقت دستی برای حائل کردن نباشد شجره ی رشید عباس چگونه به زمین خواهد خورد اگر من هم توانستم از آن نوع نصرت که تو می پسندی انجام بدهم و آنچه تو فرموده ای بنده وار بپذیرم اگر در امر تو چون و چرا نکردم اگر برای ماندن با تو به همه نه گفتم می توانم ادعا کنم مرد میدانم ور نه نه... کربلا مى خواهم با تو سخن بگويم مىخواهم بقچه حرفهاى بردوش ماندهام را براى تو پهن كنم نمىدانم، نمىدانم تاب شنيدن حرفهايم را دارى يا نه؟ تو خود بگو حديث عشق را با كدامين زبان قاصر مىتوان بيان كرد؟ و راستى گفتى كه در گذر زمان شايد كربلا و آن غم جانسوزش را فراموش كنم و تو (كربلا) واقعا نمىدانستى يا در خاطرات نمىگنجيد كه هر چه مىگذرد داغ آن غم پنهانى تو در من سوزناكتر مىشود به قدرى كه بند بند تنم را به آتش كشيده است . كربلا اندكى درنگ كن تو كه خود شاهد بودى. برايم بگو: هنوز صداى شيهه اسبان تشنه قافله عشق را مىشنوم. هنوز گرد و غبار سم اسبان را به چشم مىبينم. هنوز رد پاى غريبانه حضرت زينب سلام الله علیها بر روى تل زينبيه باقى مانده است. هنوز نواى دلنشين آخرين نماز امام حسين (ع) در گرما گرم ظهر عاشورا آن مقتداى هر چه عاشق كه هست در گوش جانم طنين انداز مى شود. هنوز پرپر شدن آن نو گل نوخاسته دامن ائمه را مىبينم و مشاهده مىكنم. هنوز فرياد العطش العطش طفلان معصوم حرم در تاريخى از فراسوى سالها به گوش مىرسد آيا تو مىشنوى؟ هنوز آواى «يا اخا ادرك اخاى» ابوالفضل العباس (ع) در گوش زمين و زمان به كرات تكرار مىشود و اگر قدرى درنگ كنى به گوش جان مىتوانى آن را بشنوى. هنوز فرياد «هل من ناصر ينصرنى» حضرت امام حسين (ع) را به رسايى مىشنوم، نمىدانم كه آيا تو آن لحظه را درك كردى يا نه؟ . . . . كربلا مىدانم من و تو هر دو دلتنگيم من دلتنگ درك نكردن واقعه عاشورا و تو دلتنگ مردان نامرد روز عاشورا كه حسين زمانشان را يارى نكردند. كربلا بغض فرو خوردهات را امروز براى من شكوفا كن و بگو بگو كربلا . . . كربلا . . . خاطر كوچكم ديگر ياراى گفتن ندارد. تو بگو: بگو كه چگونه تاب آوردى؟ بگو كه چگونه توانستى صحنه عاشورا را ببينى و خم بر ابرو نياورى. بگو كه چطور شيهه اسبان هنوز در گوش جانت طنين انداز است. بگو، بگو كه هنوز هم كه هنوز است در سجده نمازت براى واقعه عاشورا خون گريه مىكنى. بگو بگو كه هنوز به ياد تشنگى كربلا كام جانت خشك خشك است و جگرت هنوز هم به ياد آن روز تبدار است. كربلا بگو بر تو چه گذشت آن زمان كه قافله عشق با خيل خصم به مبارزه برخاست و تو چگونه توانستى تحمل كنى كه كبوتران قافله عشق يكى پس از ديگرى جلوى چشمانت پرپر شوند و آيا جگرت آتش نگرفت؟ آيا جگرت آتش نگرفت زمانى كه امام حسين (ع) تنها و بىياور در برابر انبوه دشمن ايستاده بود، آه مىدانم كه گفتى دستانت بسته بود و پاهايت از حجب و حيا ياراى راه رفتن نداشت و از چشمانت باران خون مىباريد و راستى آن هنگام كه شمر بىحيا سر از تن گل آلاله شفق فام قافله جدا مىكرد در قلب تو آشوبى به پاخاست و طوفانى در گرفت كه ديگر چشم را ياراى ديدن نبود . کربلا هنوز با تو درد دل دارم که برایت خواهم گفت . . . بازگشت |