Logo

صفحه اصلي > یادداشت > زندگی نامه شهید اسماعیل خلج اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی

زندگی نامه شهید اسماعیل خلج اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی


30 آذر 1394. نويسنده: monshi
 زندگی نامه شهید اسماعیل خلج اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی


شهید اسماعیل خلج فرزند قربان که در دهم تیر ماه 1342 در شهر کرج متولد شد. ایشان از گذراندن تحصیلات ابتدایی به سر کار رفته و به خاطر علاقه ای که به مکانیکی داشت از همان دوران شروع به کار کرد.
زندگی نامه این شهید عزیز به شرح ذیل است: شهید اسماعیل خلج فرزند قربان که در دهم تیر ماه 1342 در شهر کرج متولد شد. ایشان از گذراندن تحصیلات ابتدایی به سر کار رفته و به خاطر علاقه ای که به مکانیکی داشت از همان دوران شروع به کار کرد. وی در دوره‌ی انقلاب از مبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی غافل نبود و در هر فرصت مقتضی به افشای چهره کریح رژیم منحوط پهلوی‌‌ می‌پرداخت. وی در دوره‌ی انقلاب از مبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی غافل نبود و در هر فرصت مقتضی به افشای چهره کریح رژیم منحوط پهلوی‌‌ می‌پرداخت... بعد از پیروزی انقلاب نه تنها مبارزه را پایان یافته تلقی‌‌ نمی‌کرد بلکه انرا ابتدای مبارزه با توطئه های زنجیره ای امپریالیستاهی شرق و غرب قلمداد‌‌ می‌نمود و بعد از مدتی در سال 1358 لباس مقدس سربازی به تن کرد ولی بعد از گذشت 6 ماه بعلت بیماری از خدمت نظام معاف گردید. ایشان در سال 59 ازدواج نمود و برای امرار معاش زندگی مجبور شد روی تاکسی مشغول به کار شود و در سال 1360 صاحب فرزندی شد در این زمان بود که رژیم متجاوزگر عراق به ایران حمله کرد و شهید اسماعیل خلج تصمیم گرفت برای جلوگیری از تجاوزات بیشتر آنان اقدام کند. به جبهه اعزام شد تا به دشمنان ثابت کند که ما هرگز تن به ذلت‌‌ نمی‌دهیم و از کیان اسلام و انقلاب اسلامی با چنگ و دندان محافظت‌‌ می‌کنیم او در مهر ماه 1360 در جبهه اهواز ( کرخه نور) عزیمت‌‌ می‌نماید و پس از گذشت مدتی، بلاخره در مورخه بیست و نهم مهر ماه سال 1360 به فیض شهادت نایل‌‌ می‌شود و به لقاء الله‌‌ می‌پیوندد.
خاطراتی از شهید
من زینب باقری مادر شهید اسماعیل خلج هستم و خیلی افتخار می‌كنم كه پسرم رفته جبهه و شهید شده وقتی كه می‌خواست برود جبهه همة وصیتش رابه من كرد و گفت مامان من می‌خواهم بروم جبهه گفتم نرو می‌روی و شهید می‌شوی گفت نه من باید بروم همه جوانهائی كه رفته اند چه چیزیشان شده چشم من كه از آنها سفیدتر كه نیست من فكر میكنم كه بروم شهید بشوم. بابایش هم دعوایش كرد و اوهم همان طور با حالت قهر رفت اصلأ باهم دیگر حرف نزدند ماهم هیچ پولی به اوندادیم به اوگفتیم نرو گفت نه باید بروم وساعتش را فروخته بود وكرایه ماشینش را درست كرد و رفت اكثر فامیلهایمان باور نمی‌كردند كه اسماعیل به جبهه برود ولی خودش رفته بود. عكس انداخته بود عكسها را آورد وگفت مامان این عكسها را می‌گذارم كنار عكس امام خمینی، كه من می‌روم جبهه وقتی كه شهید شدم این عكسها را برای اعلامیه و حجله ام چاپ كنید وقتی می‌خواست برود از خواهرهایش پول خواسته بود كه به او پول بدهند ولی آنها نداده بودند. من درست نمی‌دانم چقدر پول داشتم هزار تومان یا پنج هزار تومان داشتم بهش دادم این رفت تقریبأ 20 روز طول كشید كه خواب دیدم كه پدرش آنقدر گریه می‌كند رختخوابش را انداخته و می گوید اگر اسماعیل امشب نیاید من خودم را می‌كشم دوباره خواب دیدم كه گوشم صدا می‌دهد انگار با من داشت صحبت می‌كرد كه از خواب پریدم صبح شد ناراحت بودم چون آن خواب راهم دیده بودم كه بعد ازچند ساعت خبر شهادتش را آوردند. یعنی مستقیم هم نگفتند كه شهید شده گفتند اسماعیل زخمی شده آورده اند بیمارستان درتهران وگفته اند كه به پدر و مادرش خبر بدهید تا بیایند. به دیدنش رفتیم و رفقایش را دیدیم كه گفتند اسماعیل شهید شده خودش هم وصیت كرده بود كه اگر شهید شدم 3 تا حجله برایم می‌گذارید. یكی از آن را در كوچه رنجی كه قبلأ آنجا می‌نشستیم دیگری را سر خیابان و یكی هم جلوی خانه مان. گفتنی خیلی زیاد است خاطرات خیلی زیاد دارد ولی بیاد ندارم بار اول كه رفت تلفن زده بود و گفت چند روز دیگر نامه ام می‌آید من هم یكسره میرفتم توی كوچه می‌گفتم الآن نامه اش راپستچی می‌آورد. دیدم خبری نیست ونامه اش نیامد نگو نامه اش را داده بود به دوستش كه بیاورد كه اوهم بعداز این شهید شده بود دوباره خواب دیدم به من گفت مامان بلند شو من آمده ام ترا ببرم زیارت امام رضا (ع)دوباره خواب دیدم كه آمد مرابا خود برد زیارت یك بار زیارت امام رضا (ع) یك بارهم زیارت حضرت معصومه (س) دوباره خوابش رادیدم كه توی قبرش یك پرچمی انداختند كه امام خمینی نشسته بالای سرش من می‌گویم این امام خمینی است گفتند بله ایشان امام خمینی هستند كه بیدار شدم دیدم هیچ كس نیست خیلی پسرخوبی بود پسر مظلوم وخوش اخلاق بود یك همچنین پسری دیگر پیدا نمی‌شود.

بازگشت