Logo

صفحه اصلي > یادداشت > خاطراتی از شهید جلال احمدی حسن آباد اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی

خاطراتی از شهید جلال احمدی حسن آباد اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی


7 بهمن 1394. نويسنده: monshi
 خاطراتی از شهید جلال احمدی حسن آباد اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی


من جلال احمدی حسن‌آباد فرزند كاظم دارای همسر وچهار فرزند كه دوفرزندم پسر ودوتای دیگر دخترند . متولد 1333 هستم كه الآن حدود بیست و هفت سال عمر از خدا گرفته ام در یكی از روستاهی یزد بنام حسن آباد رستاق متولد شدم پدرم كشاورز و كاسب بود و...
زندگی نامه این شهید بزرگوار به شرح ذیل است:
با درود بر خاتم النبیّن حضرت محمّد(ص) وخاندان پاك ومطهرش وسلام بر سلالة پاكش ونایب فرزندش مهدی (عج) حضرت امام خمینی و درود بر شهیدان گلگون كفن از كربلای حسینی تا كربلای خمینی خاصه هفتادو دوتن. من جلال احمدی حسن‌آباد فرزند كاظم دارای همسر وچهار فرزند كه دوفرزندم پسر ودوتای دیگر دخترند. متولد 1333 هستم كه الآن حدود بیست وهفت سال عمر از خدا گرفته ام در یكی از روستاهی یزد بنام حسن آباد رستاق متولد شدم پدرم كشاورز و كاسب بود و از این راه امرار معاش می‌كرد روزگار گذشت و گذشت تا من به سن هفت سالگی رسیدم و مرا به دبستان فرستادند( تحصیلاتم ششم ابتدائی می‌باشد). دبستان در دِه همجوارمان بنام حسین آباد قرار داشت وحدوداْ 3 كیلومتر راه بود تا حسن آباد موقع مدرسه به مدرسه می‌رفتم و موقعی كه از مدرسه خلاص می‌شدم به چرائیدن گوسفندهای پدرم مشغول می‌شدم . خواهرم در دِه قالی می‌بافت وپدرم در سال4ماه به كرج می‌آمد(همین جائی كه الآن سكن هستیم) و كارگری می‌كرد و خلاصه از این طریق زندگی می‌گذراندیم خلاصه مدرسه را تا ششم ابتدایی ادامه دادم وهمیشه در ردیف شاگردان ممتاز قرار داشتم. حالا شش كلاس درس خوانده بودم ودیگر در ده جای ماندن نبود یا باید به تهران می‌آمدم وكارگر بنّا می‌شدم یا نوكر ارباب یا درشهر یزد وشاگرد پادو مغازه ای خلاصه راه دوم را انتخاب و پدرم مرابه شهر یزد نزد دائی‌ام برد و ایشان هم مرا به كفش فروشی كه در خیابان كرمان بود معّرفی كرد ( كفش گلستان بنام احمد ـ خبازی اشرف) در آمد ماهانه را خرجی به دائی‌ام می‌دادم خلاصه پس از مدتی از آنجا به مغازه دیگر واز آنجا به مغازه‌ای دیگر در مغازه ای كه كار می‌كردم صاحب مغازه مرا امین می‌دانست و واقعاْ هم چنین بود .
یك خاطره ای دارم از آن روزگار كه بد نیست دراینجا بنویسم یا بگویم واین راهم مقدمتاْ بگویم وبعد وارد اصل قضیه شویم ( صاحب مغازه روزی3ریال به من می‌داد. نصف نان می‌گرفتم یك ریال و دو ریال هم ماست وسبزی خوردن این بود ناهار من) وخودش هم به منزل می‌رفت وساعت4بعدازظهر می‌آمد روبروی ما مغازه فالوده فروشی بود كه صاحب مغازه روزی دوكیلو فالوده می‌گرفت و بخانه می‌برد ومن هم می‌دیدم وآه می‌كشیدم وپولی هم نداشتم كه بخرم. مزد ماهیانه سرماه می‌گرفتم وخرجی به دائی می‌دادم روزی شخصی یك زیرشلوار در مغازه ما خرید وگفت این را برای من بدهید بدوزند استادم به من گفت به مغازه خیاطی بروم دادم كه بدوزد استاد ما 20 ریال اجرت طی كرد در صورتی كه10ریال بیشتر به خیاط نمی‌داد طرف آمد ومن20 ریال گرفتم ورفتم شلوارش را گرفتم 20 ریال به خیاط دادم او ده ریال به من پس داد دربین راه بخودم گفتم من زحمتش را كشیدم چرا ده ریال او بخورد تصمیم گرفتم كه ده ریال را 2 روز روزی5 ریال فالوده بخورم روزگار برما چنین گذشت تا سن 15سالگی وآب دِه ما خشك شد ومردم سرگردان وهر كدام كه می‌توانستند به شهر ودِه دیگری ویا به تهران مهاجرت می‌كردند كه ماهم از تیپ دوم بودیم وبه تهران(كرج) آمدیم واینجا بازكارگری شروع شد گاهی پهلوی بنّا بودیم خسته می‌شدیم به پمپ بنزین می‌رفتیم وجاروب كشی بنزین فروشی وامثال اینها..... .

در سن 17 سالگی نوه عمویم صدیقه فتاحی رابازدواج خود در آوردم ودرهمان سال یعنی 51 گواهینامه رانندگی گرفتم ودر مرغداری سیدغلامرضای بهشتی به رانندگی مشغول شدم یك سال از ازدواج نگذشته بود كه خدا فرزندی به ما داد وطولی نشكید كه مرا به سربازی بردند ودوسال هم دور از خانواده به سربازی گذراندم وپس از سربازی باز به مرغداری بازگشتم و پس از دوسال كار در رضوانیه با پدرم شریكی قطعه زمینی خریدیم وساختیم كه الآن در آن زندگی می‌كنیم وپدر هم باغبان یك فرد كلیمی شده بود والآن هم در همان باغ مشغول است. در مرغداری با مدیر آنجا دائم بر سر حقوق كارگران بحث وجدل داشتیم من می‌گفتم مزدش كم است واو می‌گفت كه تو كلاه خودت را نگه دار وخلاصه باعث بیرون آمدن من از مرغداری شد. مبلغی خودم داستم ومبلغی هم از شوهرخواهرم گرفتم و برادرم جمال هم مبلغی داشت ومبلغی هم از پدرخانمش گرفت ویك وانت قسطی خریدیم ومشغول كار شدم تا اینكه انقلاب پیروز شد پس از سقوط رژیم ژاندارمری حصارك كرج بدستمان افتاد ودر آنجا كمیته تشكیل شد ومدت دو ماه هم در كمیته فعالیت داشتم كمیته منحل شد وژاندارمها به كارشان بازگشتند ومن هم آمدم دنبال كار وكاسبی وبه بدهی وانت را دادم ودائماْ ناراحت بودم كه چرا در یكی از نهادهای انقلابی فعالیت نمی‌كنم. سال 58 بود وسپاه هم تشكیل شده بود در اواخر ماه رمضان در مسجد محل نشسته بودیم كه چندتن از برادران هم بودند وتصمیم گرفتیم كه پس از پایان ماه مبارك رمضان به عضویت سپاه پاسداران در آئیم كه این بنده را عنایت خداوند شامل آمد وپس از 3ماه دوندگی خلاصه آن شد كه می‌خواستیم گرچه لایق نبودم وبقول حافظ
« آنان كه خاك را به نظر كیمیا كنند
آیا بود كه گوشه چشمی به ما كنند »
این آیا به قطعیت درآمد ومن مشغول شدم پس از پایان آموزش در پادگان امام حسین «علیه السلام» به پادگان ولی عصر (عج) آمدیم وگردان نهم تشكیل شد و برادرها عده ای به بیت امام اعزام شدند وعده ای هم كه این بنده هم جزوشان هستم به فرودگاه مهرآباد به مأموریت مشغول شدیم در مدتی كه در فرودگاه بودیم دائماة با شخصیتهای مملكتی، نمایدنگان مجلس وكابینة ؟؟؟ ودیگر شخصیتهای روحانی در تماس بودیم وایشان هر وقت پروازی داشتند مدتی زودتر می‌آمدند وپهلوی ما در مسجد مقّرمان مارا جمع می‌كردند ورهنمودهای لازم را می‌كردند از جمله كسانی كه خیلی نسبت بما علاقه داشت شهید مظلوم حضرت آیت الله بهشتی بودند كه این حقیر هر وقت اسمی از ایشان می‌آید به یاد حضرت امیر علیه السلام جدّ سردار شهید مظلوم می‌افتم كه مالك اشتر رابه كمك محمد؟؟؟ فرستادند ومنافقین مالك را نرسیده به شهر شهید نمودند حضرت خبر راكه شنید آهی كشید وگفت مالك بازوی راستم بود كه در سرزمین مصر به زمین افتاد . قربان دردهای دلت گردم ای فرزند علی اگر جدّ بزرگوارت خبر شهادت مالك را شنید وناراحت شد تو هم خبر شهادت استاد مطهری ودر آخر خبر شهادت حضرت بهشتی را شنیدی وبحّق شهید مظلومش خواندی همان حال را داشتی كه جدّت ولی تو خود گفتی كه از جدّت سیدالشهدا علیه السلام وقتی كه فرمود اگر دین جدّم رسول خدا با كشته شدن من پایدار می‌ماند ای شمشیرها بیائید ومرا پاره پاره كنید. ما یك مأموریت جنگی داشتیم در غرب كشور وبه لطف خداوند كوههای بازی دراز را فتح كردیم ونامش را (بازوی ولایت فقیه نهادیم ودراین پیروزی حدود35تن از برادرانمان که به حق بهترین ها بودند تقدیم به انقلاب اسلامی کردیم الان که ساعت 3 بعد از ظهر روز 4شنبه 23 تیرماه مطابق با دوازدهم مبارک رمضان میباشد و انشاالله تا چند روز دیگر عازم جبهه حق بر علیه باطل هستیم و من دفعه قبل که جبهه بودم وخطر کشتن زیاد بود از خدا مرا عنایت کند تا نسبت به خانواده ام در اعمال و رفتارم تجدید نظر میکنم و از همه مهمتر اینکه میخواستم مرا نگه دارد تا خود را که همان اوست بشناسم ومهلت داد و من بازبه عهدم وفانکردم وسعی که باید و شاید نکردم بهرحال گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست ؟ ولی اینقدرفهمیدم که ما عبث و پوچ آفریده نشدیم که بقول حافظ : این جان مادیت که بحافظ سپرددوست روز ی رخش ببینم و تسلیم دعا کنم .ومن نتوانستم رخش را ببینم و بازهم امیدوارم که اگرعمری باقی است تمام عمرم راصرف یاد گرفتن و شناختن حضرت حق کنم آخرحق شناختن ساده نیست ولطف اوست که باید شامل حال بنده شود. که بقول حافظ باید به آن مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند .ای امام ای انسان کامل این عصاره انسانیت ماهرچه داریم از توست و توهم چه داری از او ن اوئی که تو شناختی ما نمیتوانیم بااین پرونده ایکه غرق گناه است بشناسیم و همین قدر میدانیم که محتاجیم بدعا. بقول خواجه : ...بدرقه راه کن ای طایر قدسی که دراز است ره مقصود و من نوسفرم .
بازگشت