محمد روشندل؛ از دل رسانه تا آغوش شهادت
سپیدارآنلاین: گروه گزارش
محمد روشندل، مردی که با قلمش حقیقت را روایت میکرد و با دلش جنگید، این بار در سنگر شهادت آرام گرفت. فرماندهای از جنس ایمان و ایستادگی که از دل رسانه تا آغوش خونین میدان جهاد، راهی را پیمود که هر قدمش پر از شرافت، صداقت و مهربانی بود.
مطمئن بودم که دیر رسیدهام… نه مثل همیشه، اینبار واقعاً دیر بود. سالها بود که با خودم عهد کرده بودم یک روز برای تشکر، برای قدردانی از خانواده روشندل پیشقدم شوم. ناسلامتی همهچیز را با آنها شروع کرده بودم… اولین قدمها، اولین آموزشها، اولین فرصت. جایگاهی که امروز دارم، بیشک مدیون مردی بودم که امروز، در غیابش باید برایش روایت بنویسم...
و این شاید سختترین گزارشی باشد که در تمام این سیزده سال نوشتهام؛ گزارشی از اولین استادم، اولین مدیرم… و حالا، شهیدم.
وقتی رسیدم، کوچه با قابهای عکس شهید محمد روشندل جان گرفته بود… همان لحظهای که نگاهم به عکسش افتاد، ترکیبی غریب از غرور و اندوه در دلم نشست. دلم فریاد میزد: من شاگرد یک شهیدم.اما غمی در سینهام پیچیده بود که نه میشد گفت، نه میشد نوشت.
آرام میان جمعیت حرکت میکردم تا به همسر شهید برسم. از هر سو صدایی، نگاهی، جملهای شنیده میشد...
یکی از آن جملات در ذهنم حک شد:
«شهید بودن بهش میاومد...»
آری، برادر خوبم، یادت هست؟ همیشه در تشییع شهدا کنارتان بودم. خوب یادم هست چطور با شوق از شهادت حرف میزدی...
اما حالا نوشتن از تو، برای پسرت، برای دخترت… برای کودکانی که باید پدرشان را از لابهلای واژهها بشناسند، سنگینتر از هر بار قلم به دست گرفتن است.
در میان جمعیت، چهرهای آشنا دیدم.
خانم شاملو…
مثل همیشه استوار، اما اینبار قدش خمیده بود…
وقتی نگاهم را دید، اشک بیصدا روی گونههایش لغزید. بغضاش شکست:
– اومدی از همسر شهید مصاحبه بگیری؟
اومدی درس پس بدی؟
میدونی شهید، یه دختر دو ساله داره، یه پسر یهساله؟
دیر اومدی... استادت شهید شد...
شهید محمد روشندل، پاسداری از جنس ایمان؛ فرماندهای از تبار قلم، در حملهای وحشیانه از سوی رژیم صهیونیستی، به آسمان پر کشید.
اما از او تنها پیکری خسته و پارهپاره باقی نمانده… او میراثدار نجابت، تربیت، شرافت و ایستادگی بود؛ و امروز، این میراث زنده است. او از سنگر رسانه تا میدان شهادت، بیوقفه جنگید… و جاودانه شد.
محمد را نمیتوان در یک عنوان خلاصه کرد. پاسدار بود، اما نه فقط بهواسطه لباس؛
بلکه بهخاطر نگاه آرامش، صداقت رفتارش، وسعت دلش، و درک عمیقش از درد مردم. او در تمام وجوه انسانیاش، پاسدار بود؛ پاسدار ارزشها، حقیقت، لبخند و امید.
نامش «روشندل» بود، و چقدر برازندهاش. مردی که با چشم دل میدید. در هیاهوی رسانه و شلوغی سیاست، بودن کنار او یعنی آرام گرفتن؛ چون هنوز میشد به خوبی، به رفاقت، به صداقت ایمان داشت.
فرمانده رسانهای بود در میدان بیصدای جهاد. نه یک خبرنگار یا تحلیلگر؛ بلکه راوی حقیقت، مؤمن به این اصل که اگر کلمه از دل برخیزد، میتواند از مرزها بگذرد و دلها را فتح کند.
من او را سالها پیش شناختم. در آغاز راه، وقتی هنوز کسی باورم نداشت، در طوفان بیمهریها تنها مانده بودم... و محمد روشندل، با لبخند آمد و گفت:
«بنویس. اشتباه کن. یاد بگیر. اما نترس… من هستم.» و من، در پناه محبت بیادعای برادرانه او، دوباره قد کشیدم.
شهادتش تلخ بود؛ ناجوانمردانه، وحشیانه، در انفجاری مهیب... اما شاید همین هم استعارهایست از بزرگی روحش. مردان بزرگ باید اینگونه شهید شوند، تا ما بفهمیم چه گوهرهایی را از دست دادهایم. اگر شهید نمیشد حیف بود.
اما آنچه دلها را بیش از همه لرزاند، این بود که پیکر بیجانش در روز اول محرم تشییع شد؛ در آستانهی ماه حزن و حماسه. چه افتخاری بالاتر از اینکه، همچون امام حسین(ع) و یارانش، در میدان حق علیه باطل، به خون آغشته شود و درست در نخستین روز از ماه عزای حسین(ع) و یارانش، بر دوش مردم به معراج رود...
دو دختر کوچکش، فرشتههای خاموش، به قاب عکس پدر نگاه میکردند؛ پدری که حالا دیگر فقط در قصهها و خوابها برایشان خواهد ماند.اما رد پای مهربانیاش در دل همهی ما مانده است، کسانی که روزی با دستهای گرم محمد وارد دنیای رسانه شدند. و اما پسر یک سالهاش، که هنوز فرصت ثبت خاطرهای از پدر قهرمانش را نیافته و اما گریه کنان پشت جمعیت است، گویی احساس میکند که پشتوانه زندگیاش را از دست داده و حالا او مرد خانه است.
همه از یک چیز گفتند: مهربانی.
از تواضعش، صداقتش، و دستگیریهای بیمنتش.
یکی گفت: «با محمد حرف میزدی، حس میکردی مهمترین آدم روی زمین هستی.»
دیگری گفت: «او فقط مدیر نبود، برادر بود، پناه بود.»
سالها بود که میخواستم زنگ بزنم، فقط بگویم:
«ممنونم.»
اما هیچوقت مجالی پیش نیامد زمان، همیشه وقتی پای جبران محبت میرسد، خائن است...
حالا من دیر رسیدم، اما امیدوارم درسم را خوب پس بدهم، استاد شهیدم. امیدوارم بتوانم در مسیر شما گام بردارم، حالا باید درس شهادت از شما بیاموزم، حالا باید راه شما را ادامه دهم تا شاید روزی من هم لیاقت عاقبتبهخیری را پیدا کنم.
امروز اما...
تنها میتوانم بنویسم.
برای مردی که با دلش جنگید، با قلمش جهاد کرد، با نگاهش تربیت کرد و با خونش رفت.
محمد روشندل، تو از میان ما رفتی، اما هرگز از دل ما نرفتی.
خدا نگهدار، استاد
خدا نگهدار، برادر
خدا نگهدار، محمدِ روشندل
منبع فارس