15 مرداد 1404
شماره خبر: 328791

سوارکاری که از اسب افتاد و به اصل رسید

سپیدار‌آنلاین: گروه گزارش



دوازده روز، همه‌چیز لرزید. نه فقط دیوارها و پنجره‌ها؛ قلب‌هایی که عزیزانشان را از دست دادند، استخوان‌هایی که زیر آوار ماندند، خاطراتی که دیگر تکرار نمی‌شوند. جنگ، مثل همیشه، بی‌خبر آمد. بی‌رحم‌تر از همیشه.
در روزهای آغازین جنگ ۱۲روزه و هم‌زمان با حملات هوایی اسرائیل به ایران، مهدی پولادوند—سوارکار جوان و پرامید استان البرز—پس از شرکت در رقابت‌های ملی و بین‌المللی سوارکاری، به خانه بازگشت. خانه‌ای در بلوک ۱۲ شهرک اکباتان؛ جایی که قرار بود مأمن آرامش باشد، نه نقطه‌ی پایان.ساعات کوتاهی نگذشته بود که اکباتان هدف حمله قرار گرفت و بلوک ۱۲ فرو ریخت.
مهدی، همراه با پدر جانبازش، مادرش، و خواهرش، زیر آوار ماندند. و این‌گونه شد که نام مهدی به‌عنوان نخستین شهید ورزشکار در این جنگ ثبت شد.
مهدی در آغاز نوجوانی، در اوج انگیزه و نشاط، وارد باشگاه سوارکاری شد. از همان ابتدا، درخشش او فراتر از سن‌وسالش بود. خیلی زود، بازیگوشی کودکانه جای خود را به تمرین‌های منظم، طاقت‌فرسا و حرفه‌ای داد. او از همان ابتدا برای سکو نیامده بود؛ آمده بود تا خودش را بسازد، و ساخت.نظم، دقت، پشتکار، و روحیه‌ی رقابتی‌اش زبانزد بود. برادرش می‌گوید: «گاهی از ۷ صبح تا ۱۰ شب در باشگاه بود. اسب را خودش تمرین می‌داد، مانژ می‌کرد، تغذیه، بدنسازی، حتی رسیدگی دامپزشکی را خودش انجام می‌داد... کامل بود.»مهدی از آن ورزشکارانی بود که یا اول می‌شد، یا اصلاً وارد میدان نمی‌شد. یک‌بار هنگام تمرین، دستانش شکست، اما تنها سه روز بعد با دو دست گچ‌گرفته دوباره سوار اسب شد. باور داشت: «وقتی مسابقه می‌رم، یا اول، یا هیچ.»
آخرین گفت‌و‌گوی برادرانه، شب چهارشنبه، درباره‌ی مسابقه‌ای بود که پنج‌شنبه قرار بود در البرز برگزار شود. قرار بود پس از رقابت همدیگر را ببینند. اما فردا صبح، جنگ.
ساعت ۳:۳۰ بامداد، صدای انفجاری مهیب در سکوت شب پیچید. مردم در حال فرار بودند. گفتند: «بلوک ۱۲ را زده‌اند.»
برادر مهدی، که خانه‌ پدری را می‌شناخت، خودش را به محل رساند. ساختمان فرو ریخته بود.
او امیدوار بود مهدی شب را در باشگاه گذرانده باشد. تماس گرفت. شماره خاموش بود. دقایقی بعد، مدیر باشگاه تماس گرفت: «مهدی دیشب برگشته خانه.» بیش از ۷۲ ساعت طول کشید تا پیکرها از زیر آوار بیرون کشیده شوند. نخست پدر، سپس مهدی، بعد خواهر، و در نهایت مادر، که با تست DNA شناسایی شد.پدر خانواده، جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس بود؛ با دستگاه تنفس می‌کرد. مادر، همراه و پرستار همسرش بود و در عین حال، حامی اصلی مهدی در مسیر ورزشی‌اش.خواهر، دختری پرشور و مهربان که همیشه لبخند به لب داشت.و امروز، هر چهار نفر، در کنار هم، در آرامگاهی بی‌مرز آرام گرفته‌اند.برادر مهدی با صدایی بغض‌آلود می‌گوید: «مهدی همیشه با خنده شناخته می‌شد... حالا نیست. ولی هنوزم باورمون نمی‌شه. افتخار می‌کنم برادرم شهید شد؛ اما بیشتر از اون، می‌خوام مردم بدونن که اون یک سوارکار بود، با رؤیاهای بزرگ.»نام مهدی پولادوند شاید روی هیچ مدال طلایی حک نشد؛ اما در حافظه‌ی ملی ما، در ذهن اسب‌هایی که با او تاختند، و در دل نسلی که این روایت را شنید، جاودانه خواهد ماند.در روزگاری که صداها زود خاموش می‌شوند، مسئولیت ثبت نام‌ها و نگاه‌ها با رسانه‌هاست. روایت‌هایی مثل مهدی، نه برای حسرت، بلکه برای امید، برای الهام، و برای تداوم، باید بازگو شوند.

منبع فارس

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد امنیتی: *
عکس خوانده نمی شود