26 آذر 1394
شماره خبر: 154742

زندگی نامه شهید جهانگیر حجتی فرد اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی

سپیدار‌آنلاین: گروه یادداشت

 زندگی نامه شهید جهانگیر حجتی فرد اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی


شهید جهانگیر حجتی فرد در تاریخ دوم خرداد ماه 1340 در شهرستان همدان در خانواده ای روستائی و كم درامد و بی بضاعت اما غنی ازثروت ایمان و دین دیده به جهان گشود چهارمین فرزند پسر خانواده شهید جهانگیر بود...
زندگی نامه این شهید گرانقدر به شرح ذیل است: شهید جهانگیر حجتی فرد در تاریخ دوم خرداد ماه 1340 در شهرستان همدان در خانواده ای روستائی و كم درامد و بی بضاعت اما غنی ازثروت ایمان و دین دیده به جهان گشود چهارمین فرزند پسر خانواده شهید جهانگیر بود. تحصیلات ابتدائی را با مراجعت خانواده اش به كرج در مدرسه ای در مصباح سپری كرد و دوره راهنمائی را نیز در همان مدرسه در كرج گذراند بعد از سپری كردن دوران تحصیل به كمك برادرش شتافت و در مغازه ای در قلعه حسن خان ( جوشكاری ) فعالیت‌‌ می‌كردند. مدتی به این كار مشغول بود تا اینكه زمان خدمت مقدس سربازی كه فرا رسید جهت رفتن به جبهه ثبت نام كرد و به جبهه های جنوب اعزام شد و به طور متعدد به مدت یكسال و نیم خدمت كرد. پدرش در سال 1346 فوت كرد. چند ماهی به پایان خدمت مقدس سربازی باقی مانده بود كه سرانجام در تاریخ اول مهر ماه سال 1360 بر اثر اصابت تركش خمپاره در منطقه عملیاتی خرمشهر به شهادت رسید و به خیل شهدا پیوست. بدن مطهرش را در امامزاده محمد حصارك به خاك سپردند.
از ویژگیهای اخلاقی شهید، می توان به دلسوزی و مهربانی نسبت به خانواده و والدین گذشت و فداكاری در رابطه با سایر افراد چه بی بضاعت و كم در آمد‌‌ اشاره کرد .
بازگویی خاطرات شهید از زبان خواهرش
روزی به منزل ما آمد و گفت : خواهر من نتوانستم جبران نیكی های شما را بكنم و تلافی كنم نگاه كردم و دیدم به طوری كه قرمز شده باشد از خجالتی و حجب و حیا سرخ شده رو به من كرد و در دستش خودكاری را كه بود به من داد و گفت : خواهر جانم من می‌روم و می‌دانم كه اینبار بازگشتی در كار نیست این یادگاری را روی تاقچه خانه ات بگذار تا هر بار كه آن را دیدی به یاد من و خاطرات من بیفتی. دوست دارم كه گریه نكنی و صبور باشی و مادرم را مواظبت كنی و دلداری بدهی.روزی كه شهید به مرخصی آمده بود روزی به منزلم آمد و گفت : خواهر من برای خداحافظی آمده ام دوست دارم دعای خیرت را بدرقه راهم كنی و برایم دعا كنی و برای كسانی كه در جبهه هستند سلامتی طلب كنی. از آنجایی كه او را بسیار دوست داشتم مدتی بود كه داشتم برایش پشه بند می‌دوختم تا به جبهه بفرستم تا به دستش برسد روز بعد دوباره آمد و گفت : نمی‌دانم چه شده می‌خواهم اینبار برای آخرین بار شما را ببینم رو به او كردم و گفتم جهانگیر جان ببین چی برایت درست كرده ام وقتی پشه بند را دید ناراحت شد و گفت خواهر مادر به من گفت تو حامله ای و با این وضعت چرا زحمت كشیدی من نمی‌خواهم. با اصرار به او گفتم كه ببرد رو به من كرد و چشمانش پر از خون شد و گفت : خواهر انشاالله در عروسی بچه هایت تلافی كنم می‌خواهم كه از من ناراحت نباشی دلگیر نباشی بعد از خداحافظی دیگر به خانه برنگشت و این آخرین دیدارمان بود .

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد امنیتی: *
عکس خوانده نمی شود