حاشیه هایی پر رنگ تر از متن در یادواره یونس خاک و شهدای غواص استان البرز
سپیدارآنلاین: گروه گزارش
یادواره شهدای غواص در استان البرز در فضایی آکنده از معنویت برگزار شد، یادواره ای که حاشیه هایش بیش از هر متنی در یادها ماندگار شد.
نخستین یادواره شهدای غواص استان البرز بسیار ویژه و متفاوت و از سایر یادواره هایی که تا به اکنون برگزار شده بود، در ذهن ها ماندگار شد. فضا سازی مراسم یادواره با پوششی از نیزارهای جنوب و سنگ فرشی نیلی به یاد رود نیل، جلیقه غواصی خاکستری رنگ در گوشه خاکریزی پشت نیزارها و فانوس هایی روشن که در امتداد یکدیگر سو سو می زدند تمام ابزارهایی بود که دوران 8 ساله دفاع مقدس را تداعی می کرد. حمید رضا عسگری مورودی مدیرکل اجتماعی و فرهنگی استانداری البرز که برای نخستین بار و آن هم اجرای چنین یادواره ای را عهده دار بود؛ تأثیر قدرت کلماتش را با سرودن قطعه شعری در وصف شهید ایرج خرم جاه به منصه ظهور رساند و از همان نخستین دقایق برگزاری یادواره قلب های جمعیت چندین هزار نفری سالن شهدای سپاه کرج را با این شهید نوجوان کرجی گره زد و به تسخیر درآورد. هرچه عدد بود شمردیم! اما به انتهایت نرسیدیم، قایم باشک بازی تمام شد، خبری از تو سیبستان را شکوفا کرد، ایرج! 27 سال گذشت، من میان همان کوچه، کنار خاطره رفتنت، آنقدر عددهای رنگ و رو رفته را شمرده ام که پیر شده اند!،یک، دو، سه .....نُه، دَه!،این شماره ها با همه کهولت، پا به پای من، از پله فصل ها آنقدر بالا آمده اند که حالا دست شان به ماه عسل رسیده است! از صفرتا بی نهایت دراین مسافت بی مقدار، مساحت بودن تو بی حوصلگی می کند! بگو تو از هندسه محدود آنان فراتری، شاید در ملالت این تکرار، پایان بازی را فراموش کرده اند! مُکدر مباش، فهم این معما از استعداد اعداد بزرگ تر است! و این معنا را فقط تو می دانی که با همه کوچک سالی ات نمره 20 گرفته ای نه آن عددهای پَست که سه هزار میلیارد بار در ثانیه مردود می شوند! هنوز که هنوز است، ما با چشم های بسته،دل به این عددهای بی مقدار خوش کرده ایم! قایم باشک بازی تمام شد،حالا که تو آمده ای! تا در کوران غفلت وفَوَران فراموشی کربلای پنج ضلعی بُغض و زخم را فریاد کنی! 27 سال گذشت، دیگر رمقی نیست، نه نِی مانده نه نای ! از همان رود که دریا را با خود برد، یک بغل خاطره،با رایحه نعنا و نِی و نَفحات یقین از غواص های زمرّدین بی نشان برایم بیاور! می خواهم تو را با این نیزار آتش گرفته در میان بگذارم! کسی نمی داند تو باغ را رها نکردی گندمزار را هم! خواستی باران و اردیبهشت در خاطره ی درختان سیبستان فقط یک آرزو نباشد! از آن روز نامت تجلی یک رؤیاست! و من هنوز در شگفتم که تو ذره ذره پیدا شدی و ما کم کم گُم ! اما می دانم این جزر و مد...
حاصل آن دریایی است که وقتی موج برداشت، ماهی به رنگ عسل کندوی کهنه خاطره ات را در مجاورت یادی غریب به معجزت عشق به بار نشاند! دوباره چشم هایم را می بندم، چفیه ات را می بویم، بوی پیراهن یوسف می آید، اگر این اشک ها بگذارند، دوباره سربند یازهرایت را در مسیر باشد بر شاخه یاد می آویزم! اما هنوز در شگفتم! چگونه رود دریا را با خود برد؟! قایم باشک بازی تمام شد این بار چقدر ماه عسل شیرین بود، ایرج! پیشکش به شهید ایرج خرم جاه که پس از 27 سال بی نشانی به معجزت عشق تابیدن گرفت.....
خاطره ای از شب 19 دی سال 65
حاج حمید پارسا هم از بازماندگان غواصی بود که شب 19 دی ماه 65 را زنده کرد و از خاطرات آن شب گفت: نیمه شب 19 دی ماه 65 بود، گردان امام سجاد 10 سیدالشهدا، هوا تاریک شده بود و پایین دژ بودیم ، بچه های غواص یک به یک کنار آب با خود نجوا می کردند پشت سرشان به نجواها گوش می دادم ، هرکدامشان چیزی می گفت یکی با امام زمان، آن یکی با خدا... اما یکی شان طور دیگری نجوا می کرد و نام بی بی فاطمه زهرا(س) را می برد، می گفت یا فاطمه الزهرا ما جوانی مان را به عشق شما آورده ایم امشب تو برای ما مادری کن تا تکلیف مان را خوب انجام دهیم و دل امام شاد و دشمنان دین خوار شود... آن شب بچه های گردان حضرت زینب(س) از لشگر 10 و گردان علی اکبر (ع) به فرماندهی شهید علی عاملی با درگیری جناحی از راست و شکسته شدن خط توسط شهید علی عاملی که هنگام بریدن سیم خاردار در آب با اصابت گلوله دشمن و ذکر مقدس یازهرا به زیرآب فرو رفت توانستند از جناح پهلو طوری که دشمن تصورش را هم نمی کرد از منطقه محصور شده عبور کنند.
شهدای غواص از همان روز نخست دل به دریا زده بودند
سردار حسینی مطلق فرمانده سپاه کرج هم در بخشی از این مراسم با یادی از شهدای غواص گفت: رزمندگان غواص وقتی به خیل غواصان می پیوستند از همان اول باید دل به دریا می زدند، شهدای غواص فقط غواص نبودند، تخریب چی بودند، ادوات مهیا می کردند،توپخانه چی بودند بنابراین تمامی تخصص ها را داشتند و کاری که در خشکی و پشت خاکریزها انجام می شد باید در آب انجام می دادند و همین کارشان را سخت تر می کرد. فضایی که در یادمان یادهای بی ساحل حاکم شده بود واژه ها و جملات را قاصر از توصیف می ساخت و تنها باید در آن محفل حاضر می شدی تا جو معنوی را درک و لمس کنی ....
در ادامه این یادواره خواهر شهید « ایرج خرم جاه» نوشته ای از دوران کودکی ایرج را بازگو کرد..
وقتی کوچک بودیم مادرمان با دست خالی نه ارث و ثروت پدری، نه خانه و مالی باید ما را بزرگ می کرد، اینگونه بود که مادرم باید کار می کرد تا بتواند خرج ما را درآورد، آن زمان زندگی خیلی سخت بود مثل الان نبود که تمام امکانات فراهم باشد مادرم باید کار می کرد تا از یک طرف خرج کرایه خانه و خرج خوراک و پوشاک و من و برادرانم را فراهم کند، یاد دارم مادرم مجبور بود تابستان های گرم به سر زمین های کشاورزی برود و کار کند و خرج زندگی را در بیاورد. ایرج از همان کودکی در سختی زندگی کرد و در بچگی مرد بزرگی بار آمده بود، همیشه سعی می کرد کمک خرجی برای زندگی باشد کودکی خوبی را سپری نکرد و مجبور به نگهداری من و براردم نیز بود. تا اینکه من و برادرم سن و سال پیدا کردیم با کارکردن مادرم توانستیم خانه کوچکی بسازیم و در آنجا زندگی کنیم و بعد ایرج به مدرسه رفت. او دانش آموز زرنگ کلاس بود و همه او را دوست داشتند چون پسر با انرژی بود، در 8 سالگی به سرکار می رفت و در شیشه بری کار می کرد ، چون قدش کوتاه بود وزور و بازویی نداشت که کرکره مغازه را بالا دهد برای همین مادرم را با خود می برد تا زودتر از صاحب کارش مغازه را باز کند و کمک خرجی برای مادر باشد. او در تابستان وقتش را به بطالت نمی گذراند و خودش را شرمنده مادر می دانست. تابستان سال بعد در مکانیکی هم کار می کرد روزی دیدم صاحب کارش آمده دم خانه و سراغ ایرج را از ما می گرفت مادرم گفت: مگر ایرج سرکار نیست؟ صاحب کارش گفت: سرکار بود اما موتور من را گرفت تا دوری بزند، دیر کرده نگران شده ام، درهمین حال بود که ایرج با خنده ای بر لب آمد، مادرم گفت:چرا این کار را کردی نمی گویی دست و پایت می شکند!! او خندید و گفت: مادر ، بادمجان بم آفت ندارد... او از کودکی روح بلند و بزرگی داشت ،همیشه پیشانی مادرم را می بوسید و خود را شرمنده مادر می دانست.
مادرم به مدرسه ایرج می رفت همیشه معلمان از او راضی بودند ، مادرم می گفت: ایرج که در خانه درس نمی خواند شما چطور می گویید درسش عالی است!!؟ معلمان با خنده می گفتند: او هر چه یاد می گیرد در سرکلاس است نه در خانه ایرج اینگونه بود که می توانست هم درس بخواند و هم کار کند. او فرزندی بود برای مادر و برادری مهربان برای ما و دانش آموزی خوب برای معلمان بود و زندگی ما همین گونه گذشت. یک سال هم ایرج در مدرسه قبل از رفتن به جبهه تئاتر بازی می کرد، نقش صدام، آن تئاتر به یاد و ذهن همه آنهایی که آن تئاتر را دیده اند مانده و همواره از او یاد می کنند، این تئاتر شاید به گونه ای بوده که او را برای رفتن به جبهه هدایت کرد. همه در در راهروی مدرسه جمع می شدند و تئاتر او را تماشا می کردند جوری بازی می کرد که گویی صدام جلوی آنها ایستاده است ، این آخرین نمایش و مدرسه اش بود. او در 14 سالگی تصمیم رفتن به جبهه گرفت، مادرم راضی به رفتن او نبود و می گفت: تو می خواهی بروی جبهه چه کار کنی؟ و او می گفت که می خواهم بروم جبهه که از وطن و ناموس ام دفاع کنم. مادرم که می دانست سن او کم است و او را در جبهه قبول نمی کنند گفت خوب برو.. اما نمی دانست که ایرج زرنگ تر از این حرف ها است او وقتی که رفت ثبت نام کند و از سن اش ایراد گرفتند سن شناسنامه اش را 4 سال زیاد کرد و مادر که علاقه او را به امام و وطن دید ناخودآگاه هیچ حرفی نداشت که بزند. همیشه به مادر سفارش می کرد مادر مراقب خودت باش من جز تو کسی را ندارم، از روز اول هم با روحیه ای که داشت معلوم بود برای ما نیست و اینگونه پرواز کرد و بعد از شهادتش نام خود را جاودانه ساخت الحق که لیاقتش هم بیش از اینها بود و می شود شهید شد و مردی بزرگ ماند.
وی قطعه شعری را هم برای برادرش سرود:
شوق رسیدن در نگاهش موج می زد
معصومیت از روح پاکش اوج می زد
غواص مجنون فرات و رود اروند
منزل نموده در جوار کوه الوند
گرچه مزار و تربت پاکش غریب است
از لطف یارب چون رضایش پرنصیب است
خاکش چو کعبه معبد درماندگان شد
منزلگه معبد پیر و جوان شد
صدآفرین بر مکتب و آموزگارش
برمادر خوب و صبور و استوارش
عشق است پرواز و رسیدن بی پرو بال
این است اعجاز شهادت بعد سی سال
دو استان البرز و همدان پیوند برادرخواندگی ببندد
آزاده سرافراز جعفر زمردیان که به همراه جمعی از ساکنان استان همدان میهمان البرز نشینان شده بود نیز بر روی سن حاضر شد تا از شهید غواص بگوید. زمردیان گفت: در روابط دیپلماتیک کشورها تشابهاتی وجود دارد در استان البرز