خبرگزاری دانشجو : به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، روزگاری کودکی بودم. تا چشم باز کردم اطرافم پر بود از آدم هایی که در همهمه تکراری هر روز خود گم شده بودند. کمتر کسی مرا می دید. کجای قصه زندگی پدر و مادرم بودم، نمی دانم! نه تبسمی، نه نازی، نه کلام دلگشایی. من از جهان بی تفاوتی حرف ها و فکرها و احساس ها می آیم. بزرگ شدم؛ با قلبی مالامال از هجوم دردها و غم های حل نشده کودکی، ازدواج کردم. همسری که امیدوار بودم هزار درجه متفاوت از خانواده ام باشد. کسی که بتوانم تمام امیدهای واخورده گذشته را در دست های مهربانش جس ...

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد امنیتی: *
عکس خوانده نمی شود