26 مرداد 1393
شماره خبر: 127516

تاریخی با استقامت غیور مردانی همچون حاج حسن بهمن پور

سپیدار‌آنلاین: گروه گفتگو

تاریخی با استقامت غیور مردانی همچون حاج حسن بهمن پور


ورای تحمل است حتی یک روز، نه؛ یک ساعت، یک دقیقه و شاید حتی یک ثانیه از دوران سراسر بند، اما آنچه رخ داده مقطعی جداناشدنی از تاریخ است، تاریخی با استقامت غیور مردانی همچون"حاج حسن بهمن پور" که از آن به نیکی و بزرگی یاد می شود.
آنچه پیش روست روایت بسیار بسیار کوتاهی از نحوه اسارت "حاج حسن بهمن پور" آزاده سال 69 است که به مناسبت 26 مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان در تاریخ انقلاب اسلامی ایران مطرح شده است. حاج حسن بهمن پور داستان اسارت خود را اینگونه آغاز کرد: نوزدهم بهمن ماه سال 61 اردوگاه عَنبر، استان الانبار عراق 60 کیلومتری مرز اردن، کمپ 8 اردوگاه اسرا 17 ساله بودم که اسیر شدم، ساعت حدود دو نیمه شب بود، عراقی ها بمب های منور را به صورت هوایی در منطقه فکه می زدند، شب دوم عملیات والفجر مقدماتی و دشمن مسلح به مسلسل و دوشکا در منطقه ای ماسه ای، دستور گرفتیم با یک نفر دیگر دوشکا دشمن را بزنیم، از گروهان جدا شدم و گروهان با شرایطی که داشت ماند تا ما برگردیم، از تاریکی آسمان ما بین شلیک بمب های منور برای رسیدن به هدف استفاده می کردیم و به سمت درختچه هایی برای استتار می رفتیم اما حدسمان بود آنچه پیش روست درخچه نیست، به فاصله 10 متری متوجه شدیم آنچه می بینیم دشمن است که خود را استتار کرده نه درختچه! دشمن شروع به شلیک کرد ما هم تیراندازی کردیم در همان درگیری بود که تیر دو زمانه دشمن به پایم اصابت کرد و منفجر شد، غیر از تیر دو زمانه دو گلوله دیگر از ساق و کف پا به سمت مچ اصابت کرده بود که مچم را منهدم و ساق پا را شکسته بود و همرزمم شهید اکبری با اصابت گلوله به پیشانیش شهید شد. بر روی زمین نشستم، تا توان داشتم خشاب آماده می کردم، خوشبختانه چون در حالت درازکش بود بسیاری از گلوله ها به من اصابت نمی کرد، در این بین بعد از مدتی از فضای آرامی که بین ما و عراقی ها بوجود آمد با چفیه محل خونریزی پایم را بستم، با وجود درد شدید لنگان لنگان با حالت سرگیچه چون با منطقه آشنایی داشتم 200 متری را حرکت کردم، حدود دو ساعت طول کشید تا برگردم. به سختی خودم را به محل کانال رساندم که احتمال می دادم ایرانی ها در آن باشند، قرارمان بود هرکس مجروح شد و خودش را به گروه های خودی رساند با رمز "یا زهرا (س)" خود را معرفی کند، خوشبختانه پاسخ شنیدم و من را سمت کانال بردند، یکی دو نفر از بچه ها مامور شدند مرا به عقب ببرند، گروهان آماده حمله شد و پیشروی کرد و مجروح در کانال ماندم، دو نفری که قرار بود مرا به عقب ببرند در اثر فشار حملات و هنگامه عملیات موفق به این امر نشدند، با ماندن من در کانال آنها هم همراه گروه هان به سمت عراقی ها رفتند، بعد از مدتی از کانال خارج شدم در حالیکه درد و خونریزی و ضعف داشتم به سمت عقب سینه خیز حرکت کردم. وی که با حالتی شور انگیز به بیان ادامه داستان اسارتش می پرداخت، گفت: برای اولین بار در والفجر مقدماتی همه چیز به ذهنمان می رسید، شهید شدن، جانبازی، اما هیچ کس فکر اسارت را در ذهن نداشت، سال 61 بود که در منطقه دوکوهه برگه هایی به ما دادند که اگر اسیر عراقی گرفتیم بتوانیم چند کلمه عربی صحبت کنیم، از آنجا و به مدد یادگیری آن کلمات چیزهایی خاطرم بود. بعد از مدتی در اثر ضعف بیهوش شدم، فردای آن روز زمانی به هوش آمدم که عراقی ها بالای سرم بودند. نیمه هوش بودم که حضور عده ای را بالای سرم حس کردم هنوز باور نداشتم آنها عراقی هستند، در این فاصله چندین بار بی هوش شدم و به هوش آمدم، یک بار که به هوش آمدم (حدود ظهر بود چون دیدم یکی از عراقی ها نماز می خواند) به یک باره درست کنار گوشم چیزی منجر شد، یکی از عراقی ها که لباس چریکی به تن داشت درست در کنار گوش من با کلت شلیک کرد و با زبان خودش چند نفر را صدا زد که بیایند سراغ من، اما هنوز هم باور نداشتم که ممکن است اسیر شده باشم و اینها عراقی باشند. بدون هیچ ملاحظه ای مرا بلند کردند و بر روی برانکارد گذاشتند و با بی رحمی تمام پایی که گلوله دو زمانه در آن منفجر شده بود به بیرون برانکارد انداختند و شروع به دویدن کردند تا بر اثر تکان فراوان من زجر بیشتری بکشم. چند بار طلب آب کردم، یکی که نماز می خواند بعد از نمازش آمد کنار من، کمی پیازچه و نان آورد و رفت که مقداری آب بیارود، فرمانده شان از دور دید و چنان فریادی کشید که نتوانست آب را به من برساند. بی هوش شدم، موقعی به هوش آمدم که یکی از دوستانم را که اسیر شده بود دیدم، در آن بیایان با کلی دردسر و آزار هلی کوپتری را دیدم که مربوط به عراقی ها بود آنجا احساس کردم که واقعا به دست عراقی ها افتادم در منطقه معروف به شیب فکه، از آنجا مرا با خود به گروهان زرهی شان بردند و تا 4 بعد از ظهر آنجا بودم و بعد به وسیله یک جبپ مرا به منطقه پشتیبانی بردند. در آن منطقه بیابانی و گرم علاوه بر تشنگی، بسیار هم گرسنه بودم، حدود 20 ایرانی مجروح در آن منطقه بودند، مجروحان را تا 72 ساعت به عقب نمی بردند اما در برهه ای از زمان قرار داشتیم که تلاش برای آتش بس انجام می شد و دشمن در صدد بود تعداد اسرای ایرانی را زیاد کند. می خواستند تمامی این 10، 20 نفر مجروح ایرانی را به عقب ببرند، همه را به پشت محلی هدایت کردند که دیگ های بزرگ و داغ غذا در آن بود، آنهایی که سالم تر بودند در کنار نشستند اما مرا با وجود وضعیتی که داشتم بر روی دیگ داغ خورش خواباندن، تمام بدنم می سوخت با آن دردی که از منفجر شدن پایم داشتم دردم چند برابر شد، اما به دلیل شرایط حاکم هیچ یکی از اسرا جرات سخن گفتن را نداشتند. من و یک نفر دیگر را به بیمارستان "العماره" بردند با آن وضعیتی که داشتم موقع پیاده شدن، پرستار بر سر سرباز داد زد که "این چه وضعیتی است برو ولیچر بیار و اینها را ببر!" در آن بیمارستان فقط مجروحان عراقی بودند، پرستار دائم تذکر می داد که تکان نخورم، با آمپول بی حسی که به پایم زدند دیدم با پنس تکه ها استخوان خرد شده در پایم را بیرون می آورند، بعد از آمپول ها هم همچنان پایم بی حس بود با گچی نیمه پایم را بستند، پرستاران تنها اجازه داشتند لبهایم را تر کنند، بیهوش شدم و دو ساعت بعد به هوش آمدم، آنجا بود که شیطنتی کردم و شلنگ تنفس تخت کناری را قطع کردم، از وجود من احساس خطر کردند من را گذاشتند روی ویلچر و به سالن تاریکی منتقل کردند. دو روز آنجا بودم و اقدامات اولیه درمان را برای من انجام دادند ومن را در آمبولانس مخصوص ویلچری ها گذاشته و به بیمارستانی به نام "تموز" که همه مجروحان آن ایرانی بودند منتقل کردند، آنجا اطلاعاتی اولیه از ما گرفتند و من حدود 20 روز در آنجا بودم، آرام آرام آهنگ اسارت زیر گوشم زمزمه می شد. ما را با اتوبوس های مخصوص به کمپ 8 اردوگاه عَنبر، استان الانبار عراق بردند، از ابتدا تا انتهای اسارت در این اردوگاه بودم، آرام بودم و خیلی درگیری نداشتم، این اردوگاه که محل تعمیرات تانک های عراقی بود و با کمترین امکانات به صورت اردوگاه آماده سازی شده بود 16 آسایشگاه با ظرفیت هر آسایشگاه 70 یا 80 نفر داشت، تمامی اردوگاه را با فنس های فشرده پوشانده بودند، در مجموع یک هزار و 400 نفر در این اردوگاه بودند. این جانباز آزاده در ادامه جریان سختی های اسارت را بازگو می کرد و می گفت که بسیاری از این امور قابل درک نیست و ادامه داد: بسیار سختی را پیش رو داشتیم، حتی تصور بازگشت به کشور، لمس دست های پر مهر پدر، آغوش گرم مادر و آزادی را هم نمی کردیم تمامی اینها به معنای واقعی برایمان آرزو بود آنقدر شرایط را برایمان سخت گرفته بودند که همه فکر می کردیم تا اخر عمر باید اینجا بمانیم، حتی برای خود قبر آماده کرده بودیم. سختی ها اسارت بسیار است هر کدام قصه ای مفصل دارد که حتی گفتنش دردآور است چه رسد به تجربه کردنش، از کوزه های 20 لیتری آب برای آشامیدن و طهارت و وضو آن هم در طول یک روز برای 80 نفر گرفته تا بایکوت کامل خبری، ضرب و شتم های فراوان و کشتن بی دلیل اسرا ، فضای تنگ و تاریک آسایشگاه، محدودیت های شدید امنیتی و .....، این ها که هر کدام داستانی مفصل دارد تنها بخش کوچکی از دوران اسارت است. به لحاظ امنیتی بسیار تحت فشار بودیم، گاهی هم بندی هایم را به خاطر پیدا کردن یک سیم و ترس از اینکه خبری در میانمان از بیرون نفوذ کند یک نفر را می کشتند، در دوران اسارت روزنامه عراقی "الجمهوری الصوره" و "صدای عراق" را می خواندم و از رادیو می شنیدم، تکه های کارتن ها را به آرامی ورق ورق می کردم تا بتوانم تحلیل هایم را بر روی آنها بنویسم، تکه های اخبار را به مخبرها خودی می دادم تا برای شادی بچه ها برای آنها بخوانند، با وجود مسائل امنیتی شدید گاهی این امر به خوبی انجام میشد، فضای خفقانی بود واقعا قابل وصف نیست اما به یاری خدا گاهی برنامه هایمان به خوبی پیش می رفت. در اردوگاه دسته بندی های متعددی داشتیم، لیدر داخلی، لیدر خارجی که مسئول ارتباط اسرا با عراقی ها بود، مسئول روابط عمومی، مسئول نماز جماعت ( خواندن دسته جمعی نماز ممنوع بود و مسئول نماز جماعت مامور بود در موقع برگزاری نماز تمامی حواسش را به عراقی ها بدهد تا موقع نزدیکی ماموران عراقی اشاره به اتمام نماز کند) و ...، همه اینها برای چند سال اول شاید می توانست برایمان خوب باشد آن هم با مشقت های خودش اما فک می کردیم در آزادی هیچ گاه باز نمی شود و زندگی یک زندانی را داشتیم و تنها باید در آن دوران اصالت خودمان را حفظ می کردیم.
ساعت 4 عصر در برنامه بیرون باش حبانه (خمره آب) که حدود 20 لیتر گنجایش داشت را برایمان پر می کردند که این آب را هم برای وضو هم برای آشامیدن و هم برای طهارت، حدود 80 نفر باید تا 8 صبح فردا که هیچ کس اجازه خروج نداشت را استفاده می کردیم، این در شرایطی بود که هیچ درگیری و نزاعی پیش نمی آمد، گاهی تا 48 یا 72 ساعت در را به رویمان باز نمی کردند و موقع خروج حتما آمارمان را می گرفتند. 8 سال صبحانه ما شوربا (خاکه برنج و نان های گرد تنوری) بود، ظهر ها هم فقط آب و رب به ما می دادند، گاهی پیش می آمد که به اصطلاح گوشت هایی که از سنگ سفت تر بود درون این آب و رب می ریختند و به خوردمان می دادند، ( بعد از دوران صدام چند تن از دوستان که به منطقه اسارت رفته بودند در تحقیقی متوجه شدند تکه های به اصطلاح گوشت که آن زمان به ما می دادند نه تنها 40 سال از تاریخ تولیدشان گذشته بود بلکه اینها را عراق به عنوان کود وارد کشور کرده و مسئولان عراقی با بی رحمی تمام آنها را به عنوان غذا به ما می دادند)، حدود شش با هفت قاشق برنج داشتیم اما با وجود سختی شرایط حاضر به خورد آن تکه های به اصطلاح گوشت نبودیم، سال ششم اسارت بود که فهمیدم از طرف صلیب سرخ ما سهمیه مرغ و میوه داریم و آنها را از ما دریغ می کردند، در ایام ماه مبارک رمضان نیز مانند دیگر اوقات سهمیه می گرفتیم با این تفاوت که غذاها را در داخل پتو می گذاشتیم تا خنک نشود و در موقع افطار آنها را بخوریم. دروان سختی بود، کمپ ما جوان ترین کمپ بود، 14 تا 22 سال کمترین و بیشترین سن افراد بود، متاسفانه آنقدر جو روانی اردوگاه ها و دوران اسارت سنگین بود که ما مجبور بودیم هر یک مراقب افرادی باشیم که دچار اختلالات روانی شده بودند و کنترل رفتارشان از دستشان خارج شده بود. حاج حسن بهمن پور همچنین اظهار داشت: تا اواسط اردیبهشت ماه سال 62 خانواده ام از وضعیتی که داشتم خبر نداشتند، برخی از دوستان که از جبهه برگشته بودند خبر شهادتم را به خانواده دادند، اولین خبر را از طریق نامه های صلیب سرخ به خانواده دادم که مطلع شدند اسیر هستم، البته نا گفته نماند که نامه نوشتن های ما هم ماجراها و دردسر های خاص خود را داشت، اجازه نداشتیم نام هیچ یک از اعضای خانواده که هم نام به ائمه بودند بیاوریم، در سال های بعد با شکل گیری گروهک منافقین تمامی نامه های ما رصد می شود و گاهی با وجود نگارش نامه ها یک سال نوشته هایمان برای خانواده ها ارسال نمی شد. حدود شش سال از زمان اسارت من گذشت، در سال 67 در توافق نامه ای بین ایران عراق، تصمیم بر آن بود که در ازای بازگشت 400 مجروح عراقی، 200 نفر از اسرای ایرانی آزاد شوند، من جزء آن 200 نفر بودم، شرایط خیلی قابل وصف نیست زیرا تقریبا همه ما آزادی را امری محال می دانستیم و آن را کاملا فراموش کرده بودیم، باور نداشتم آزاد می شویم ولی با تشریفات خاصی به فرودگاه عراق منتقل شدیم، حدود دو سه روز قرنططینه بودیم و بعد در دسته های 20 نفر اعزام می شدیم، با وجود اینکه تا باند فرودگاه هم آمدم اما به یک باره با تغییر رفتار عراقی ها دوباره به کمپ بازگشتم، بسیار سخت بود تمامی دوستانم عکس ها و آدرس هایی از خانواده هاشان به من داده بودند تا موقع بازگشت خبری به آنها برسانم. به لحاظ روانی بسیار آشفته شدم، دو سال دیگر این وضعیت ادامه داشت تا در نخستین روز از شهریور ماه سال 69 آزاد شدم، موقع ورود به مرز به دلیل وضعیت جسمانی خیلی به حال خود نبودیم، وقتی وارد خاک ایران شدم باور کردم که آزاد شده ام.

منبع مهر

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد امنیتی: *
عکس خوانده نمی شود