28 آذر 1394
شماره خبر: 154823

زندگی نامه شهید مجید حسنی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی

سپیدار‌آنلاین: گروه یادداشت

زندگی نامه شهید مجید حسنی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی


شهید مجید حسنی به سال 1336 در خانواده ای مستضعف و مومن و معتقد به دیرین میهن اسلام در شهرستان كرج چشم به جهان گشود .دوران كودكی را در سختی و رنج پشت سر نهاد.
زندگی نامه این شهید گرانقدر به شرح ذیل است: در دوران نوجوانی مدتی در اصلاح بذر وسپس در كارخانه جهان چیت كرج مشغول به كار گشت و... سلام بر تمامی شهدای عاشوراهای عصرها ،از شهیدان عاشورای حسین (ع) تا 15 خرداد تا شهدای انقلاب اسلامی و شهدای جنگ تحمیلی كه در زمان كنونی به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان امام امت لبیك گفته و هر گوشه از ایران اسلامی را به كربلا ،هر روز را به عاشورا مبدل‌‌ می‌سازند و با شهادت خود افشاگر چهره یزیدیان زمان خویش‌‌ می‌گردند تا ضمن ویرانی كاخ ستم و ظلم برای نسل های اینده هر عشق و الگویی باشند و با مظلومیت خود رسوایی ستمكاران و متجاوزان را به صدا در اورده تا چراغی فرا راه ایندگان ،كه اگر روزی طاغوتی و شیطانی و شیطان خصلتی كمر به نابودی وحق طلبان برجست نسل های آینده با بهره گیری از لطف وعنایت خداوند بزرگ همان گونه عمل كنند كه پدرشان در پرتو مكتب انسان ساز اسلام عمل كردند. شهید مجید حسنی به سال 1336 در خانواده ای مستضعف و مومن و معتقد به دین میهن اسلام در شهرستان كرج چشم به جهان گشود. دوران كودكی را در سختی و رنج پشت سر نهاد. در دوران نوجوانی مدتی در اصلاح بذر و سپس در كارخانه جهان چیت كرج مشغول به كار گشت و تحصیلاتش را نیز به طور شبانه ادامه داد. در سال 1355 به خدمت زیر پرچم احضار شد و 2 سال انجام وظیفه خود را درشهرستان گنبد كاووس گذراند و پس از آن در كارخانه كفش بلا استخدام شد. با شروع و اوج گیری انقلاب اسلامی او نیز به خیل عظیم و متحد ملت سلحشور ایران پیوست و روزها با شركت در تظاهرات و شب ها بوسیله پخش اعلامیه های امام در جهت پیروزی انقلاب گام بر‌‌ می‌داشت. با پیروزی انقلاب شكوهمند اسلامی در سال 1357 به عضویت سپاه پاسداری انقلاب اسلامی كرج در آمد وی خود را پیروی از پیروان رسول الله (ص)‌‌ می‌دانست و فرموده رسول گرامی اسلام را كه‌‌ می‌فرماید النكاح سنتی فمن رغب سنتی فلیس منی، با همه جوانیش آموخته بود ازدواج کرد. نتیجه عمر دنیایش یك دختر بچه كوچكی بود كه وظیفه داشت تا او را سرپرستی نماید ولی چه كار كند كه طاغوت ها قصد در نابودی و سرپرستی همه انسان ها و ارزشهای خلق شده او را داشته و او باید قیام و از مسخ ارزش ها جلوگیری‌‌ می‌كرد. تا این كه در اول تیر ماه 1360 به جبهه غرب كشور اعزام شد، بعداز یك ماه به مدت 5 روز برای دیدار از خانواده اش به مرخصی آمد و گویا برای خداحافظی آمده است و اصرار داشت این بار شهید خواهم شد. چنان چه از تمامی قوم و خویشان خود حلالیت طلبید و در روز 6 خرداد ماه به جبهه رفت و در روز دهم خرداد ماه كه مصادف با 30 ماه مبارك رمضان (روز عید فطر) سال 1360شربت شهادت را نوشید وروح پاكش به ملكوت اعلاء پیوست.
خاطراتی از شهید
احتراماْ این جانب زهرا پناهی مادر شهیدمجید حسنی چند صفحه ای را كه راجع به پسرم در خاطر دارم می‌نویسم. حدوداْ 35 سال پیش زمانی كه پسرم 7ساله بود ما از نظر زندگی بسیار در مضیقه بودیم واز نظر اقتصادی مشكلات زیادی را داشتیم .ضمن این كه مستأجر بودیم همسرم (پدر شهید) نیز بیكار بود و مریضی خودم و بچه هایم و گرفتاری هایم گریبانگر ما بود. در آن سال كه 6 تا بچه قد و نیم قد داشتیم در یك اطاق زندگی می‌كردیم و دیگر این كه حتی قادر نبودیم فرزندان بیمار خودمان نزد پزشك ببریم. همان سال ماه رمضان شب بیست و یكم كه شب قدر بود رفتم غسل احیاء كردم و پس با خدا راز و نیاز كردم و تا صبح گریه و زاری كردم و از خدا خواستم كه مشكلات زندگی مان را بر طرف كند. بعداز نماز صبح خوابیدم و در عالم خواب دیدم كه یك باغی كه یك اطاق هم داشت هستم در اطاق را باز كردم دیدم كه چهار نفر كه عمامه به سرداشتند و لباس سفید پوشیده بودند با من روبرو شدند و من ناگهان ترسیدم و فریاد زدم و گفتم این ها كیستند ؟ بعد پدر خودم گفت فریاد نزن این ها امام حسن مجتبی (ع) و امام محد باقر(ع) و امام جعفر صادق(ع) و امام موسی كاظم (ع) هستند چرا از آنها حاجت نگرفتی؟ گفتم من آنها را نمی‌شناختم گفت پس اگر دیدی سلام كن و حاجتت را بخواه و دامنشان را بگیر. طولی نكشید كه دوباره دیدم كه آن چهار نفر از پایین حیاط می‌آیند كه یكی از آنها در دستش بیل و دیگری كلنگ و دیگری یك گلدان بزرگ و دیگری یك شاخه گل در دست دارند. به آنها نزدیك كه شدم و سلام كردم و گفتم ببخشید آقا جان من شما را نشناختم من خیلی گرفتارم مشكلات بسیاری را دارم از شما خواهش می‌كنم مرا از این گرفتاری ها نجات بدهید. آنها در پاسخ به من گفتند چرا از ما ترسیدی بیا این شاخه گل را به عنوان یادگاری از ما بگیر بعد من گفتم گل را چه كنم من از شما خواستم نجاتم دهید. گفتند مشكلات تو را نیز حل می‌كنیم ولی این شاخه گل برای آخرت تو می‌باشد و در آن دنیا به درد شما می خورد ناگهان از خواب بیدار شدم كه به تدریج الحمدالله مشكلات زندگی مان حل شد .یك سال هم خانواده های شهدا را به دیدار امام خمینی می‌بردند ولی متأسفانه قسمت من نشد كه بروم خیلی ناراحت بودم ولی بعدها ما خودمان به زیارت امام رضا(ع) رفته بودیم. در آنجا خواب دیدم كه امام خمینی به منزل ما تشریف آوردند و یك پرونده بزرگ در دستشان گرفته اند و چیزی می‌نویسد و من رسیدم و سلام كردم و گفتم آقا این پرونده چیست و چه چیزی را یادداشت می‌كنید گفتند دارم اسامی شهدا، مجروحین، معلولین، مفقودین را در آن یادداشت می‌كنم كه ببینم چه قدر شهید دادیم به من گفتند كه شما دنبال چه می‌گردید گفتم من هم یك شهید دادم. گفتند می‌خواهی شهیدت را ببینی گفتم بله بعد با اشاره به من گفت ببین آنجاست ودارد كشاورزی می‌كند. من رفتم و دیدم كه پسرم مجید با لباس سفید كنار دو نفر در باغ نشسته و یك تسبیح در دستش دارد و می خندد با خودم گفتم آیا صدایش كنم یا نه؟ كه دیدم خیلی خوشحال شد و من هم خیلی خوشحال شدم واز خواب بیدار شدم. مجید در سال 60 كه می‌خواست به جبهه برود مرتب به من می‌گفت مادر می‌خواهی خوا ب امام حسن مجتبی را كه دیده بودی برایت پارتی شوم تو را به زیارتش ببرم من گفتم نه پسرم اگر خدا بخواهد قسمت می‌شود همین حرف را به من گفت و بعد به جبهه رفت در ماه رمضان كه برای مرخصی آمده بود از همه دوستان و آشنایان و اقوام خداحافظی كرد و رفت. گفت من می‌روم و برایتان وصیت نامه می‌نویسم و می‌فرستم كه سه روز بعد خبر شهادت مجید را آوردند. بعد از مدتی اعلام كردند كه پدر و مادر شهدا را به مكه معظمه می‌برند من با خودم گفتم كه خواب مجید تعبیر شد و برای ما پارتی شد كه برویم خانه خدا. بعد از آن كه به خانه خدا رفتیم من داشتم طواف را انجام می‌دادم بعد از آن صد ركعت نماز را در خانه خدا برای دوستان و آشنایان خواندم و آمدم خوابیدم. در عالم خواب دیدم كه دو نفر آمدند پیش من یكی زن و دیگری دختر بچه بود گفتند شما برای همه نماز خواندی ولی چرا برای ما نخواندی گفتم من شما را نمی‌شناسم گفت من زهرا هستم و او دخترم زینب است گفتم مگر شما نماز ما را قبول دارید؟ گفتند بلی پس بیا با هم برویم طواف كنیم من با آنها رفتم نزدیك خانه خدا دیدم یك فرش انداختند به من گفتند بیا با ما طواف كن آنها كه دارند زیارت می‌كنند درست نیست پس شما نماز طواف ما را بخوان و از خواب بیدار شدم و به زیارت خانه خدا دوباره رفتم. والسلام زهرا پناهی مادر شهید مجید حسنی

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد امنیتی: *
عکس خوانده نمی شود