25 آذر 1394
شماره خبر: 154672

زندگی نامه شهید مجید توسلی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی

سپیدار‌آنلاین: گروه یادداشت

 زندگی نامه شهید مجید توسلی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی


در 5 تیر ماه 1343 خداوند به ما پسری عطا فرمود كه اولین پسر و سومین فرزند ما بود نزدیك به دو سال از شیر مادر تغذیه كرد از همان بچگی حالتی ارام و شیرین داشت و به نصیحت پدر و مادر خوب گوش میداد و ...
زندگی نامه این شهید گرانقدر به شرح ذیل است: در 5 تیر ماه 1343 خداوند به ما پسری عطا فرمود كه اولین پسر و سومین فرزند ما بود نزدیك به دو سال از شیر مادر تغذیه كرد از همان بچگی حالتی آرام و شیرین داشت و به نصیحت پدر و مادر خوب گوش میداد و به هر وسیله و حرفه ای علاقه داشت چنانكه در سن 5 سالگی چون پدرش راننده تراكتور بود و نیز ما منزلمان در مهندسی زراعی بود. در سن 6 سال و سه ماه به دبستان رفت و درسش را خوب‌‌ می‌خواند و چند سال در دبستان شاگرد ممتاز بود بعدا دوره راهنمائی و دبیرستان را طی نمود تا اینكه سال 60 یعنی امسال سال 60 یعنی امسال سال چهارم بازرگانی را ناتمام گذاشت و به لقاءاله پیوست روح او وهمه شهدا شاد باد البته نا گفته نماند از كارهائی كه در این مدت كوتاه آن عزیز انجام داد از اینقرار است. از همان بچگی به ورزش علاقه داشت از قبیل فوتبال، دو شنا، چرخ سواری و بعضی دیگر یكسال و خرده ای به كلاس كاراته میرفت و بسیاری از هنرهای او را یاد گرفته بود كه بعضی موقع ها میگفت‌‌ می‌خواهم اگر با دشمن جنگ تن به تن پیش بیاید با مشت آنها را نابود كنم فعالیت او از اول انقلاب اعلامیه امام عزیزمان توسط یكی از دوستان به دستش می رسید و شبها هنگام خواندن نماز جماعت در مسجدها با تیز هوشی‌‌ می‌چسباند و برخی آن را پاره میكردند و ما همیشه میگفتیم مجید جان اگر یك وقت ساواك تو را گرفت و یا هر شكنجه و ناراحتی برایت پیش اورد كسی را لو ندهی بگو اعلامیه را از مسجد پیدا كردم. بعد از آن در بسیج شركت كرد و تمام كارهای لازم را با دقت یاد گرفت در دو مسجد فعالیت داشت و عضو انجمن اسلامی مسجد اسلامیه نیز بود ما زیاد از كارهای او سر در‌‌ نمی‌آوردیم فقط همیشه‌‌ می‌گفتیم مجید جان هر قدمی كه برمی داری برای خدا باشد. خیلی بی ریا بود درخانه موقعی كه مهمان‌‌ می‌امد درخیلی كارهای سنگین سریع كمك میكرد نزدیك به دوسال مغازه چرخ فروشی و تعمیر چرخ باز كرده بود و هنگام فراغت به تعمیر چرخ مشغول می شد. با دوستان و فامیل بسیار با ادب و خوش اخلاق بود و شوخی های بامزه می كرد و در بچگی لقب كلا من ( مادر ) به او داده بودم و تازگی ها لقب در كه واقعاْ در هم شد و رفت همیشه به او میگفتم مجید جان جانت را مفت از دست ندهی چون تو تنها پسر ما هستی و ما آرزو داریم كه تو را فقط در راه خدا بدهیم و نزدیك به دو سال به او میگفتم تو سرباز امام زمان (ع) هستی و بحمداله خداوند و امام زمان (ع) او را از ما پذیرفت و بسوی معبود خود كه هم آرزوی ما و خودش بود رساند اگر چه ما پدر و مادر لیاقت او را نداشتیم یعنی شاید زحمات خود او باشد كه او را به این مقام رساند.
من به او میگفتم مجید تو مال قدسی ولی موقعی که از بسیج كمك خواستند چند روز به رفتن، شب بود به من گفت مادر امام را دوست داری گفتم مادر سروجانم فدای امام گفت من میخواهم بروم جبهه و از بسیج كمك خواستند شما‌‌ می‌گذاری بروم گفتم مجید جان اگر واقعاْ تصمیم گرفتی و‌‌ می‌خواهی بروی من هرگز به خود اجازه‌‌ نمی‌دهم كه به تو بگویم نروی چون همه جوانان كه در جبهه هستند مال مایند و مگر من خودخواه باشم كه تو را نگذارم بروی ولی یك چیز از تو‌‌ می‌خواهم كه خدایی نخواسته برای مال یا چیز دیگری نباشد فقط مقصد تو خدا باشد. سرش را پایین انداخت و احساس خوشحالی كرد مثل اینكه نگرانی او برای من مادر بود چند روزی خود را آماده كرد تا اینكه روز هشتم ماه محرم ما برنج نذری داشتیم و مهمان در خانه ما بود امد و گفت با لبخند مادر آنجایی كه‌‌ می‌خواستم بروم‌‌ می‌روم و من غذا را برای او ریختم و خورد ولی هنگام رفتن از من خداحافظی نكرد پدرش را یك هفته ندیده بود ساعت 5 بعدازظهر تلفن زد و ما همگی با تلفن با او خداحافظی كردیم همچنین پدرش كه تازه امده بود با تلفن با او صحبت كرد و دیگر او را ندیدم و چنانچه معلوم شد در فتح بستان كه همان طریق القدس بود شهید شده بود. ولی در اثر پیدا نكردن جسد پاك او به ما نگفته بودند تا اینكه بعد از 25 روز كه جسد را پیدا كردند و روز 28 ماه صفركه روزجمعه بوددومادرنمازجماعت شركت داشتیم كه گفتند فردا تشییع جنازه هفت بسیجی است كه من هم همانجا گفتم ببین مجید من هم هست و بعد از نماز به خانه امدم و بعد از رفتن به خانه یكی ازدوستان برای روضه و دعا خواندن كه من به خانه آمدم و دیدم كه چند بسیجی و پاسدار در خانه ما هست و پدرش نیز بود و بعد از سلام متوجه شدم و گفتم مجیدم رفته الحمداله ودست روی عكس امام كشیدم وگفتم آقا جان صبرم را از خدا بخواه خداوند انشاءالله به همه خانواده شهداء صبر عنایت بفرماید و خداوند عمر امام عزیزمان را طولانی كند و هر چه زودتر مستضعفین جهان را از دست ابرقدرتها نجات دهد و شهادت را نصیب آرزومندانش كند كه سعادت دنیوی و اُخروی در شهادت میباشد والسلام و علیكم و رحمه اله و بركاته .
خاطراتی از شهید
یك روز با یكی از برادران و با خود شهید در حال قدم زدن بودیم یك نفر در حال خواندن نماز بود كه ناگهان چشم مجید به برادر افتاد كه به ما گفت بیائید برویم بنشینیم مجید گفت برادران ما الان اینجا نیستیم وآن برادر رادر حال نماز خواندن می‌بینم بیائید برویم نماز بخوانیم اگر خداوند از گناهان ما بگذرد و در اینجا نماز بخوانیم كه انشاءالله موقعی كه شهید شدیم نماز خوانده باشیم و روسفید به پیشگاه رسول خدا برویم . یك روز در كنار هم نشسته بودیم كه با هم درد و دل می‌كردیم كه شهید مجید توسلی گفت پسر عجب نماز شبی خواندم تا به حال آن طور نماز شب به آن طولانی نخوانده بودم دیشب كه آمدم تو را بیدار كنم برای نماز شب بیدار نشدی و تنها رفتم نماز خواندم دعا كردم. هر روز صبح و ظهر و مغرب شهید مجید توسلی می‌آمد كه یكی دو پتو زیر بغل او بود و می‌گفت برادران بلند شوید برویم نماز جماعت بخوانیم و به هر طریق كه می‌شد برادران را برمی داشت و به نماز جماعت می‌برد او خیلی نماز جماعت را دوست میداشت و میگفت كه چشم صدا میان و چشم منافقین را باید از كاسه در آورد و آن بوسیله جماعت است. در خواب بود كه ناگهان دیدم كسی من را بیدار كرد و بالای سرم نشسته بود و میگفت بلند شو نماز بخوان من بلند شدم و ساعت برادران را نگاه كردم ساعت 4 صبح بود گفتم مجید جان چه شده نكند ساعت تو خراب است گفت چطور مگه گفتم ساعت 4 است گفت یك ساعت و یك ربع به اذان صبح باقی است الان زود است گفت نباید كه موقع اذان بیدار شد باید این موقع بیدار شد و بلند شو نماز بخوان گفتم اذان نداده است گفت نماز قضا بخوان و با خدا راز ونیاز كن و دعا كن و باز بهانه آوردم و گفتم کتاب مفاتیح ندارم رفت و ساك خود یك مفاتیح آورد دیدم نمی‌شود كار كرد پا شدم و نماز خواندیم و با هم دعا كردیم و گفت دعا برای طولانی تر شدن عمر امام عزیزمان بكن كه دعای صبح قبول است. روحش شاد و خاطرش عزیز باد.

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد امنیتی: *
عکس خوانده نمی شود