زندگی نامه شهید علیرضا اقبال ثانی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی
سپیدارآنلاین: گروه یادداشت
بنا به خواست خدا در روز 5 مرداد 1339 فرزندی در خانوادهای فقیر اما مومن و متعصب چشم به جهان گشود و در دامان پاك مادر مسلمان رشد میكرد. نام این فرزند علیرضا بود. علیرضا در كودكی 3 یا 4 سالگی دچار بیماری شدیدی شد..
زندگی نامه این شهید بزرگوار به شرح ذیل است: بنا به خواست خدا در روز 5 مرداد 1339 فرزندی در خانوادهای فقیر اما مومن و متعصب چشم به جهان گشود و در دامان پاك مادر مسلمان رشد میكرد. نام این فرزند علیرضا بود. علیرضا در كودكی 3 یا 4 سالگی دچار بیماری شدیدی شد. بیماری كه در اثر فقر خانواده بود و خداوند او را می خواست از خانواده اش بگیرد. و پزشكها از معالجه او نا امید شده بودند ولی از آنجایی كه خداوند بسیار مهربان بود به او جانی دوباره بخشید تا در آینده افتخار خدمت در راه اسلام و قرآن را داشته باشد. علیرضا از همان كودكی ماهیت فرزند اسلام بودن خود را نشان میداد و علاقه عجیبی به مسایل اسلام داشت. علیرضا با سختیها و فقر زندگی خودگرفته بود. علیرضا تا كلاس اول دبستان را در همان ارومیه خواند اما بر اثر فشار كه به پدرش وارد میشد از شهر ولادت خود به قزوین آمد و 4 سال در شهر قزوین بودند و در شهر قزوین بود كه بر اثر فقر خانواده مادر علیرضا سكته مغزی كرد و یك طرف از بدنش فلج شد و باز هم بر اثر كار پدرش مجبور شدند در قزوین به كرج بیایند و در كرج مشغول تحصیل بشود. در حدود 9 سال بیشتر نداشت كه خواهر كوچك خود را كه به مبتلا به بیماری بود و فقر خانواده اجازه نمیداد كه بتواند او را از این بیماری نجات بدهند از دست داد. علیرضا مهربان بود هرگز كسی را نمی ازرد وروح خداشناس از كودكی در او وجود داشت و نماز و روزه اش ترك نمیشد. با اطرافیان همیشه با آداب و رسوم اسلامی برخورد می كرد علیرضا از اینكه یك طرف از بدن مادش لمس بود رنج بسیار میبرد و همیشه آرزو داشت كه خداوند سلامتی مادرش را بازگرداند. علیرضا كلاس سوم راهنمایی بود كه انقلاب تازه میخواست شكوفا بشود. علیرضا در تظاهرات و راهپیماییها شركت میكرد من (برادر كوچكتر علیرضا) یك روز در همان ایام انقلاب در جیب كت علیرضا 2 عدد سیگاری و یك میخ بزرگ دیدم گفتم علیرضا تومگر سیگاری شده ای گفت نه این سیگارها برای آن است كه هنگامی كه گاز اشكاور می اندازند دود این سیگارها از سویش چشم جلوگیری میكند گفتم پس این میخ به این بزرگی برای چیست گفت یك موقع دیدی با این سربازهای شاه آدم درگیر شد گفتم آخر این میخ به درد درگیری نمی خورد. گفت چرا همین هم غنیمت است و بالاخره انقلاب با دادن عزیزترین فرزندانش به پیروزی رسید. بعد از انقلاب علیرضا در نمازجماعت شركت میكرد و هرگز دروغ نمیگفت و صافی و سادگی در وجود علیرضا بود. علیرضا در نوزده سالگی بود كه مادرش را از دست داد. علیرضا در بسیج محله فعالیت میكرد و نمونه بارزی از اخلاق و ایمان برای دوستانش بود. علیرضا تا كلاس دوم هنرستان به تحصیلات خودش ادامه داد و در همین حال بود كه خود را به سربازی معرفی كرد و بعد از چند ماهی به سربازی اعزام شد. علیرضا آموزش خود را در مشهد در لشكر پیروز 77 خراسان تمام كرد و بعد از طی دوره آموزشی روز عاشورا و تاسوعای سال 1361 به مرخصی آمد و همه دوستان و آشنایان را دید و بعد از شركت در عزاداری محرم دوباره به مشهد رفت و برای آخرین بار حرم مطهر حضرت امام رضا را زیارد كرد و چون تقسیم شده بودند و میخواست به جبهه برود بار دیگر به كرج آمد برای خداحافظی و سپس برای دیدن برادران بزرگتر خود به تهران رفت و همان روز قبل از اعزام شدن وسوار شدن به قطار با برادران خود راز و نیاز كرده بود و گفته بود كه از خواهرانم مواظبت بیشتری بكنید و ممكن است شهادت نصیبم گردد. دیگر بار رو به برادرانش كرد و گفت دعا كنید كه شهادت نصیبم گردد بلی دیگر وقت تنگ شده بود باید علیرضا میرفت او رفت و درست در جلوی درب ورودی راه آهن توقف كوتاهی نمود و با لبخند رضایت از برادرانش درخواست كرد كه دیگر برگردند چون علیرضا داشت به لقاءالله میرفت. آری بعد از بیست روز كه از اعزام علیرضا به جبهه میگذشت در تاریخ 29 آبان ماه سال 1361 در جبهه خرمشهر پاسگاه زید عراق به شهادت رسید و خبر شهادت او را به خانواده اش دادند و علیرضا به لقاءالله پیوسته بود. روحش شاد و یادش گرامی باد.