9 آبان 1394
شماره خبر: 151839

زندگی نامه شهید عبادالله احمدی پرگو

سپیدار‌آنلاین: گروه یادداشت

زندگی نامه شهید عبادالله احمدی پرگو


شهید عبادالله احمدی در سال 1344 در یكی از روستاهای خلخال به نام پرگو در خانواده ای مذهبی و زحمتكش دیده به جهان گشود و از کرج برای دفاع از میهمن اسلامی به منطقه جنگی اعزام شد و در راه دفاع از کیان و ارزشهای میهن اسلامی به شهادت رسید.
زندگی نامه این شهید بزرگوار به شرح ذیل است: شهید عبادالله احمدی در سال 1344 در یكی از روستاهای خلخال به نام پرگو در خانواده ای مذهبی و زحمتكش دیده به جهان گشود و پس از طی دوران كودكی در دامان مادری دلسوز و مومنه و پدری زحمتكش و گرامی در سن هفت سالگی وارد دبستان شد و پس از طی دوره ابتدایی و راهنمایی وارد دبیرستان گردید. وی در دبیرستان شهید مطهری رجایی شهر به تحصیل ادامه داد و تا كلاس سوم نظری در رشته اقتصاد ادامه تحصیل داد و پس از ان ترك تحصیل نمود. شهید در زمان انقلاب در اكثر راهپیماییها و تظاهرات شركت فعال داشت و همواره در صحنه حضور داشت و پس از پیروزی انقلاب همیشه در صحنه حضور داشت و به عضویت بسیج درامد و به فعالیتهایش ادامه داد و در شروع جنگ تحمیلی او نیز همانند دیگر جوانان غیور این مرز و بوم در جبهه‌های جنگ حق علیه باطل شركت نمود و در جبهه‌ها حماسه افرید. سرانجام در تاریخ 22 اسفند 63 در عملیات بدر در شرق دجله به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیكر پاك و مطهر شهید در منطقه باقی ماند و پس از جستجوی مخلصانه برادران گروه تفحص پیكر پاك شهید پس از سالها دوری از خانه به اغوش گرم خانواده اش رجعت داده شد. روحش شاد و یادش گرامی سلام بر حسین سلام بر رهروان و شهیدان راه حسین.سلام بر كربلا و شهیدان راه كربلا.من مادر شهید عباد الله احمدی هستم كه می‌خواهم وقایع و خاطراتی كه در طول چند سالی كه عباداله به جبهه می‌رفت و جنگ می‌كرد رخ داده است نقل كنم كه تمام آن واقعیت است.امیدوارم من نیز از رهروان راه حسین كه سلام خدا بر او باد باشم. شهید عباداله احمدی در ششم اردیبهشت سال 1346 به دنیا آمد.در سال 1361 در بسیج اسم نوشته بود و حدود سه ماه قبل از اینكه به جبهه برود در بسیج و حسینیه ها خدمت می‌كرد.بعد از یك سال به جبهه عازم شد و در كردستان شروع به جنگیدن با نیروهای بعث عراق كرد. او در سن 16 سالگی در منطقه سقز (كردستان) جنگ می‌كرد و در كنار جنگ به تحصیلات هم می‌پرداخت و هر سه ماه یك بار به مرخصی می‌آمد .شهید عباداله احمدی در مواقعی كه به مرخصی می‌آمد روز و شب به عبادت و راز و نیاز با خدا می‌پرداخت. شبها تا سحر بیدار می‌ماند و به نماز شب و دعا می‌پرداخت و گریه می‌كرد و قرآن می‌خواند و به این طریق با خدای خود حرف می‌زد.وقتی كه از شهید می‌پرسیدم مادر جان چرا اینقدر گریه می‌كنی او در جوابم می‌گفت برای سالار شهیدان حسین و اینكه خدا تمام گناهان مرا ببخشد و برای زخمی هایی كه در جبهه بودند دعا می‌كرد و می‌گفت این تنها كاری است كه من می‌توانم انجام دهم. او در ابتدا یك سال به كلاس بسیج و امدادگری می‌رفت بدون اینكه كسی اطلاع داشته باشد.شهید بعد از یك سال به جبهه رفت.وقتی كه به جبهه می‌رفت می‌گفت: مطمئن باشید كه من زخمی یا شهید می‌شوم و برای خدا و در راه حسین می‌جنگید تا از مظلومان دفاع كند. او می‌گفت تنها خداست كه می‌دهد و می‌گیرد و همه از اوییم و به سوی او باز می‌گردیم.در اولین باری كه به منطقه رفت بعد از سه ماه دوری از خانواده او زخمی شد(در عملیات خیبر) ودر بیمارستان بستری شد.شهید بدون اطلاع خانواده در بیمارستان بود و برای اینكه من و پدرش ندانیم كه او زخمی شده برای ما نامه می‌نوشت و خبر از سلامتی خود می‌داد. وقتی كه به من اطلاع دادند كه عباد الله زخمی شده و در بیمار ستان است اصلا”باور نكردم چرا كه روز قبلش نامه اش به دستمان رسیده بود.وقتی از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد او می‌گفت من زخمی نیستم و هر كس به شما گفته اشتباه كرده.وقتی ازسلامتیش از دوستانش سؤال كردم یكی از دوستانش گفت:اگر پیراهنش را بالا بزنی می‌فهمی كه او سالم است یا نه.یك روز كه شهید خوابیده بود لباسش را بالا زدم و دیدم كه یك زیر پیراهن مشكی پوشیده گفتم مادر چرا پیراهنت مشكی است او گفت:فرماندة ما شهید شده و به خاطر همین از زیر لباسم مشكی پوشیدم كه شما ناراحت نشوید. بعد دیدم كه بدنش پر است از جای تركش. من بعد از دیدن آن منظره ناراحت شدم و گریه كردم.او مرا دلداری می‌داد و می‌گفت: خیلی ها دست و یا چشم و یا چند جای دیگر خود را از دست داده اند و با این حال در پشت جبهه و در عملیات ها شركت می‌كنند.آن وقت تو با دیدن چند تركش ناراحت می‌شوی و گریه می‌كنی. چند روز بعد آنها را به مشهد بردند.روز دوشنبه رفتند و قرار بود بعد از چند روز برگردند.روز سه شنبه باز گشتند ولی او زودتر باز گشت و من از او پرسیدم چرا تو اینقدر زود برگشتی من گفتم می‌خواستیم برایت گوسفند قربانی كنیم او گفت من قربانی نمی‌خواهم اگر مرا دوست دارید برایم دعا كنید كه خودم در راه آقایم امام حسین (ع)قربانی شوم.روز بعد گفت كه مادر اجازه بده كه من بروم او می‌گفت من باید بروم در جبهه به من احتیاج دارند. شهید به من گفت كه در مشهد آقا را در خواب دیده بود كه جایی می‌رفت. دیده بود كه آقایی بالای سرش ایستاده كه بسیار نورانی است و می‌گوید كه آقای ا حمدی بلند شو تو عقب مانده ای به خاطر همین خواب هم كه شده زودتر از بقیه برگشته بود و اصرار داشت كه حتما”به منطقه باز گردد و بازگشت. شهید در بیمارستان صحرایی امدادگر بود.او قرار بود كارت پاسداری و درجه بگیرد اما به درجه شهادت نائل شد.او یك بار دیگر زخمی شد و در بیمارستان بستری شد.بعد از بازگشت از بیمارستان اصرار داشت كه به جبهه بازگردد. من ئمی گفتم تو هنوز زخمت خوب نشده می‌خواهی باز گردی و او به پدرش می‌گفت:پدر جان شما چطور قبول می‌كنی كه من نروم در حالی كه كشور در خطر است.ناموس مردم در خطر است.چطور وجدانتان قبول می‌كند كه من نروم.مردم خرمشهر جانشان در خطر است من حتما”باید بازگردم. در آنجا به من احتیاج دارند. من باید از مردمم و از كشورم دفاع كنم. شهید می‌گفت مادر جان اگر من شهید شدم ناراحت نشوید و از مردم تسلیت نپذیرید.به آنها بگویید شما تبریك بگویید.شهید همیشه به مردم ایثار می‌كرد.به مردم كمك می‌كرد به هر طریقی كه می‌توانست و می‌گفت: امام را دعا كنید چون او بود كه راه آزاده زیستن را به ما آموخت والا ما همان بودیم كه در زمان طاغوت بودیم. یك روز شهید عباد الله احمدی خداحافظی كرد و گفت: كه مادر هیچ وقت برایم گریه مكن و از اینكه چنین فرزندی تربیت كرده ای خوشحال و خرسند باش و به مردم بگویید تبریك بگویید نه تسلیت و مرا تو به آرزوی خود زن ندهی مادر. او به جبهه رفت و در لشگر محمد رسول الله و عملیات بدر شركت نمود و به جزیره مجنون راهی شد.ده روز مانده بود به عید كه حمله شروع شد.او به مرخصی نیامد و تنها نامه ای از او به دستمان رسید كه نوشته بود چون حمله شروع شده بود به مرخصی نیامدم.بعد از ده روز كه حمله تمام شد از بنیاد شهید به خانه آمدند و گفتند كه شهید عباداله احمدی مفقود شده. یك روز بعد دوستش به خانه آمد و گفت كه عباد الله را در جزیره‌ی مجنون در حالی كه تیر خورده دیده است وگفت كه پیكرش را 300 متر آوردم ولی چون عراقی ها حمله كردند شهید را ول كردم و خودم آمدم و به این طریق ما فهمیدیم كه عباد الله شهید شده است.در وصیت او این بود كه نماز جماعت را ترك نكنیم و برای سلامتی امام دعا كنیم و دعا برای تمام رزمندگانی كه در جبهه هستند نه برای او.
وصیت نامه شهید:
نیمی از وصیت نامه شهید عباداله احمدی پرگو: بار الها مرا از سپاهیانت قرار بده كه به راستی سپاه تو همیشه غالب است و مرا در حزب خود قرار ده همانا حزب تو همیشه رستگار است و قرار بده مرا از دوستانت همانا هیچ ترس و هیچ غم و اندوهی ندارم. با سلام بر مهدی (عج) و نائب بر حق امام خمینی و با درود بر روان پاك شهدای جبهه های حق علیه باطل در غرب و جنوب كشور اسلامی.سلام بر پدر و مادر.ای مادر و ای پدر عزیزم در مرگ من هیچگونه گریه و زاری نكنید.چون رضای خدا در این راه مهم است. اصلا”ناراحت نشوید و از هیچكس تسلیت نپذیرید فقط تبریك و خدا را شكر كنید كه این نعمت بزرگ را به من و به خانواده ام ارزانی داشته و در زندگی فقط خدا را در نظر داشته باشید و از دستور ولی امر پیروی كنید. خدایا به مادرم صبر بده تا نبود مرا تحمل كند.مادرم, پدرم, برادرم و خواهرم اگر در راه خدا شهید شدم كار بزرگی نیست بلكه وظیفه‌ی كوچكی را در برای خدا انجام داده ام پس شما نیز سعی كنید وظایفی كه خدا از شما خواسته كاملا”به جا آورید و جهاد با نفس را فراموش نكنید كه اگر شما با نفس خود بجنگید كاری برقرار من كرده اید. در آن صورت هیچگاه افسوس نخواهید خورد.چون آن وقت شما یك شهید زنده هستید.همیشه رضای خدا را در نظر بگیرید و نماز جمعه و جماعت را فراموش نكنید و به یاد شهیدان كربلا به خود آرامش دهید.

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد امنیتی: *
عکس خوانده نمی شود