گپی با دخترِ استاد سینمای ایران
سپیدارآنلاین: گروه گفتگو
نيلوفر در سايه پدري زندگي مي كند كه براي رسيدن به حالا بارها زمين خورده و عين همان بارها را از زمين بلند شده. خواستم حرف بزند، مي دانستم حتماً حرف هايي دارد براي گفتن.
وقتي دختر يكي از بهترين هاي ايران باشي، وقتي اسم يك بهترين را به دنبال نام خودت يدك بكشي، وقتي در سايه سار كسي زندگي كني كه در يك كلام استاد است، تو هم مي توني بهترين باشي. اسفنديار شهيدي براي همه ما هميشه يك قاب رنگي زيباست كه با همه كارهايش خاطره سازي كرديم و حالا دختر اين مَرد شده نيلوفر شهيدي! نيلوفر در سايه پدري زندگي مي كند كه براي رسيدن به حالا بارها زمين خورده و عين همان بارها را از زمين بلند شده. خواستم حرف بزند، مي دانستم حتماً حرف هايي دارد براي گفتن. سريال «نوشدارو» و پيش از اين «بوي باران» بهانه اين حرف ها شد. با گوش جان حرف هايش را بخوانيد. نيلوفر شهيدي خودش را اين گونه روايت كرد.
نيلوفر! يك دختر پاييزيه. دهمين روز از آذر ۱۳۶۳ در تهران به دنيا اومده. تك دختر يك خانواده گرم و صميمي و عاشق. دو تا برادر كوچكتر از خودش داره به نام هاي اميد و حامد و تحصيلاتش را در رشته الكترونيك و در مقطع مقطع كارشناسي ارشد ادامه داده.
و سريال «نوشدارو» و حضور در اين كار! پيوستن به اين گروه چطوري شكل گرفت؟
زماني كه سريال «نوشدارو» پيشنهاد شد قرار بود من نقش سميه را بازي كنم اما من سر كار ديگري بودم و عملاً نمي شد كه به هر دوي اين كارها برسم چون بايد چندين ماه را پشت سر هم سر اين كار مي بودم كه در آن زمان براي من امكان نداشت. با صحبت هايي كه با آقاي اردكاني انجام دادم ازشون عذرخواهي كردم. ماجرا تمام شد تا اينكه چهار پنج ماه بعد با من مجدد تماس گرفتند كه دوست داريم در اين كار باشي و نقش زهرا خورشيد را بازي كني و به اصرار آقاي اردكاني و اينكه ديدم اين نقش براشون خيلي مهمه قبول كردم. يك نقش مكمل و نقش يك پليس زن امنيت ملي كه براي اولين بار بود. خلاصه اينكه من اين طوري رسيدم به «نوشدارو».
«نوشدارو» چه جايگاهي در كارنامه كاري تو دارد؟ نقش و نگاهي متفاوت و چيزي كه براي اولين بار بود كه شايد لااقل در تلويزيون ايران اتفاق مي افتاد؟
نمي دونم، وقتي نقشم را مي خواندم انگار ندايي ته قلبم مي گفت كه بايد اين نقش را بازي كنم و خوب هم بازي كنم. خورشيد براي من يك دختر مقاوم و با اصالت و با صلابته. در تمام كار خيلي سعي كردم خورشيد متفاوت با همه نقش هاي من باشه. نگاه كن حتي در يك پلان تو دست هاي خورشيد را نمي بيني چون مدام زير چادر پنهان شده. تو اين آدم را هميشه مقتدر و محكم مي بيني، خورشيد مال من بود و من مال خورشيد! من بايد خورشيد را بازي مي كردم. راستش رو بخواي دنبال دليل نمي گردم چون به تقدير كاملاً معتقدم.
نيلوفر شهيدي سريال «به كجا چنين شتابان» كه نقش مريم را اونقدر خوب و درست بازي كرد، از اون روز تا همين حالا چند تا پله را صعود كرده؟
خيلي از دوستان و آشنايان و مردم به من مي گن كه چرا نقش هايي را بازي مي كني كه مدام بايد چادري باشد. مريم سريال «به كجا چنين شتابان» محيا «بوي باران»، خورشيد «نوشدارو» همه چادري هستند در حالي كه تو مي توني نقش هاي متفاوت تري را هم بازي كني. اين نقش ها به من پيشنهاد مي شه و من اگر احساس كنم مي تونم از پله قبلي ام يك پله بالاتر بيام قبولشون مي كنم. از مريم تا خورشيد، از محيا تا خورشيد وقتي خودم به نيلوفر نگاه مي كنم احساس مي كنم كه پخته تر شدم و آره صعود هم داشتم چرا كه نه! من در تمام اين كارها با اساتيدي كار كردم كه همشون يك جوري براي من كلاس درس بودند. عزيزانم از همان ابتدا تا اكنون، پدر نازنينم اسفنديار شهيدي. راستش رو بخواي كلاس اصلي من سر سريال «به كجا چنين شتابان» بود. به هر حال اولين كار حرفه اي من بود و از آهو خردمند، بهروز بقايي، علي عمراني، فريبا متخصص... ياد گرفتم و همين نكته نكته ها مي شود صعود براي رسيدن.
خودت اين صعود را چقدر دوست داري؟ چقدر اين مسير، اين رفتن برات مهمه؟
خيلي زياد. من با مخالفت شديد پدرم روبرو بودم و مي دونستم كه دوست نداره كه من وارد اين حرفه بشم، اما هميشه با خودم مي گم اگر من الان اينجام و به بهانه اي مشغول گفتگو با تو و مجله «راه زندگي» هستم كار هيچ احدي نيست جز اون بالايي كه خودش اين مسير را ساخته و سرنوشت امروز من در اين تاريخ اين بوده، من با خواست خدا اومدم. هر اتفاقي كه برايم بيافتد را خواست و اراده اون مي دونم كه همه چيز است. به شدت به اين موضوع معتقدم كه هيچ انساني نمي تواند نه بَدي براي من بخواد و نه خوبي! هر اتفاقي كه بيافتد خدا را شاكرم! چون بايد خدا بخواد كه من برسم به نهايت. خيلي وقت ها از خدا پرسيدم كه چرا نمي خواهي من زودتر به مقصدم برسم، چرا اين روند، اين رفتن، اين مسير اين قدر آهسته پيش مي رود و جواب هايي كه من بهش مي رسم اينه كه حتماً حكمت اين است.
از وقتي كه يادت مياد با اين حرفه بزرگ شدي و مي دوني كار سختي است، چه چيز جذابي در دنياي هنر ديدي كه خواستي وارد آن بشي؟
هميشه با خودم مي گفتم چرا بابا مخالفت مي كنه، چرا مُدام حرف از نيامدن ميزنه با اينكه خودش يكي از اركان اصلي اين هنره. خواستم و آمدم و بابا گفت اين راه، حالا كه آمدي پس بايد همه چيزش را قبول كني! من آمدم و همه سختي هايش را به جون خريدم، من وقتي جلوي دوربين هستم ديگه اسمي به نام نيلوفر نيست، مي شم اون نقش چون دوربين، نگاه كردن به اون لنز زيبا حالم را خوب مي كنه! هر آن چيزي كه من در پس كار دارم با گفتن صدا، دوربين، حركت فراموش مي شه! همه زندگي من در اون لحظه مي شه اون پلان. سر هر كاري با خودم مي گم نيلوفر فكر كن اين پلان يا اين سكانس، آخرين بازي تو جلوي دوربينه پس براي آخرين بار بهترين باش. اين جذابيت چيزي بود كه من را سوق داد.
شده در حرفه بازيگري با وجود همه سختي هايي كه گفتي و كشيدي چيزي را ببيني و بخواي بري و پشت سر را هم نگاه نكني؟ خسته و ناراحت شدي؟
بله خسته و ناراحت شدم، يك بار هم نَه هزار بار! اين اتفاق برام افتاده و باز هم گفتم فردا از نو شروع مي كنم! من با نگاه از دوربين پدرم اين فضا را شناختم. دوربين براي من موجود ناشناخته اي نيست، بهش احترام مي ذارم و به چشم يك شيء بهش نگاه نمي كنم. خيلي وقت ها از دست خيلي ها رنجيدم و دلشكسته شدم اما در همان لحظه با خودم گفتم اون همون لحظه است كه من همه تلاشم را كردم و آزرده خاطرم كردند، اگر كوتاهي مي كردم، آزرده نمي شدم! با همه جسارتم مي گم از همه كساني كه دلم را شكستند و آزرده خاطرم كردند ممنونم چون برام انگيزه بيشتري را ايجاد كردند تا نيلوفر جديدي بشم. حتي خيلي اوقات اگه يه پله بالا رفتم منو به اندازه ده پله پرتم كردند ولي باز هم من ايستادم و شروع كردم.
در تمام كارهايي كه بازي كردي بهترين ديالوگي كه گفتي كه هنوز هم با يادآوري آنها حالت عوض ميشه؟
در سريال «بوي باران» ديالوگي داشتم كه هر بار كه آن را حتي سر تمرين مي خوندم گريه ام مي گرفت. جايي كه محيا مي گويد «هاتف تمام لحظات تلخ و شيرين رو كنار پدرم بوده تا آخرين لحظه... هر چقدر بيشتر نگاش مي كنم برام آشناتر مي شه... احساس مي كنم به پدرم نزديك شدم... اما شايد باور نكنين... وقتي ديدم با اون عشق و علاقه پدرتونو به دوش كشيدين و اونطور نوازش و تيمارش مي كنين بهتون حسوديم شد... خيلي... آخه من هيچ وقت نفهميدم پدر داشتن چه مزه ايه؟» اين پدر داشتن چه مزه اي داره اينقدر براي من سنگين بود كه هر بار كه مي گفتم دلم پَر مي كشيد براي اين دختر. اين يكي از بهترين ديالوگ هايي بود كه من در تمام اين مدت گفتم و خودم واقعاً حَظ كردم.
اگه قرار بود كتاب زندگي ات را بنويسي چه عنواني را برايش انتخاب مي كردي، درباره چي مي نوشتي و فكر مي كردي كدوم يكي از بخش هاي اون بيشتر از بقيه خوندني تر باشه؟
چه ايده خوبي، شايد يك روز اين كار را كردم اما حتماً مي نوشتم «از نيلوفر ديروز تا نيلوفر امروز» درباره همه روزگاري مي نوشتم كه رسيدم به اينجا. درباره همه سختي ها و دلخوشي هايي كه من را آبديده كرد و صيقل داد براي امروز. از امروزي مي نوشتم كه براي رسيدن به آن گذشته ام را آرام و آهسته طي كردم و فكر مي كنم كتاب زندگي ام را فصل بندي مي كردم و اجازه مي دادم ديگران درباره آن قضاوت كنند و جذاب بودن آن را به عهده مردم مي گذاشتم.
زندگي خوب خيلي چيزها به آدم هديه مي كند زندگي به تو چه هديه هايي داده؟
زندگي! خانواده بي نظيري كه دارم! پدري كه بيشتر از پدر حُكم استادم را دارد، مادري كه بيشتر از مادر يك دنيا محبت خالصانه است، دنيايي كه فقط محبت و دعا، تحمل بود و رفاقت.
اين دو دنياي مهربون من اينقدر خوبند كه دو تا دسته گل توي زندگي ام دارم كه بيشتر از برادر عشقند و زندگي! من هديه هايي دارم كه همه جونم در ميره براي ديدن يك لبخندشون، همه وجودم پَر مي كشه براي ديدن روي ماهشون! و زندگي بهترين چيزي كه بهم داده اين بود كه لطف خدا را با صبوري همراه كردم و اون را در تمام جريان زندگي