28 بهمن 1394
شماره خبر: 158817

زندگی نامه شهید اصغر امینی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی

سپیدار‌آنلاین: گروه یادداشت

 زندگی نامه شهید اصغر امینی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی


شهید امینی در نهم شهریور 1347 در حصارک قوچی به دنیا آمد در خانواده ای مذهبی و در کنار یک برادر خود و خواهرش رشد و تکامل یافته و در سال 1356مدرسه ابتدایی را در 9 آبان در ولد آباد شروع کرده و با نمرات متوسط خود تا سال سوم دبستان به فراگیری علم و دانش پرداخت.
زندگی نامه این شهید بزرگوار به شرح ذیل است: شهید امینی در نهم شهریور 1347 در حصارک قوچی به دنیا آمد در خانواده ای مذهبی و در کنار یک برادر خود و خواهرش رشد و تکامل یافته و در سال 1356مدرسه ابتدایی را در 9 آبان در ولد آباد شروع کرده و با نمرات متوسط خود تا سال سوم دبستان به فراگیری علم و دانش پرداخت. به علت علاقه فراوانی که به فراگیری علوم فنی داشتند در کنار برادر بزرگتر خود مظاهر شروع بهفراگیری مکانیکی کرد و تا مدت 5 سال با زحمت فراوان در کنار برادرش مشغول به کار شدبا علاقه ای که داشت هنگامی که لباس کار را به تن می کرد براش مقدس بود و خیلی دوست داشت که به این کار ادامه دهد. در همان کارگاه مکانیکی با زحمت فراوان در کنار برادرش برای خانواده خرجی در می آورد و آن را به پدر و مادرش میداد وقتی نیز که به سن نوجوانی رسید درهمان کارگاه مکانیکی بود که ندای هل من ینصرنی سیدالشهدا را شنید و بی درنگ از پدر و مادرش اجازه گرفت و دربسیج ثبت نام کرده که البته به علت کمی سن شناسنامه خود را دست کاری کرده و در سال 1360 با موافقت بسیج محله به جبهه اعزام گردید. شهید امینی به همراه برادر بزرگش در مراسم عزاداری امام حسین و دسته های تظاهرات شرکت نموده و در مراسم خواندن دعای کمیل و خواندن زیارت عاشورا نیز فعالیت می نمود به طوری مه ساعتها تا آخر شب در بسیج منطقه باثی می ماند و نگهبانی میداد وقتی از برادر بزرگش در مورد اخلاق وی پرسیدیم ناگهان بغض گلویش را گرفت و با گریه ادامه داد دوست داشت به جبهه برود و راه شهدا را ادامه بدهد و وقتی که ما میگفتیم با این سن کم نمیترسی نرو در جواب می گفت اگر من بترسم دیگران می روند و من باقی می مانم و اگر کوتاهی کنم جواب شهدا را نمی توانم بدهم. ترس وقتی است که دشمن تا دم در خانه ها بیاید جوانمردی در قلب ایشان نهفته بود فردی دلسوز و یاور بیچارگان و دستگیر یتیمان بوده و با اینکه در وضعیت اقتصادی نامطلوبی زندگی می کردند ضعیف تر از خودشان را نیز کمک میکردند. خاطره ای که برادر زن شهید که سالها زحمت شهید را کشیده است برایمان تعریف کردند این بود که شهید چند کبوتر داشتند که بعد از مفقود شدن ایشان هر روز صبح به منزل شهید می آمدند و آب و دانه میخوردند و پر میکشیدند ولی از وقتی که پلاک شهید را تحویل برادرش دادند دیگر خبری از کبوترها نشد و برای همیشه همراه شهید پر کشیدند و رفتند . شهید امینی به کارهای فرهنگی علاقه داشتند و بیشتر به کشیدن نقاشی و آن هم به کشیدن کبوتر علاقه داشتند و نظر شهید در مورد جنگ تحمیلی نیز به گونه ای بود همیشه یادآور میشدند که ما نمی توانیم در اینجا بایستیم باید در مقابل دشمن بایستیم و ایستادگی کنیم. از همرزمان شهید امینی و دوستانش می توان شهید علی سلیمانی را نام برد که با هم دوستان صمیمی بودند.اوقات فراغتش را در کنار پدر و مادر و برادربزرگش می گذرانید و همیشه با لبخند با آنها شوخی میکرد و تنها سرگرمیش برادرزاده اش مریم کوچک بود که با او بازی می کرد و او را به تفریح می برد. آخرین دیدار و توصیه شهید به برادرش در حالی بود که وقتی میخواست به جبهه برود در سپاه کرج با برادرش خداحافظی کرده و گفت که مرا حلال کنید من شرمنده خانواده هستم که آنطور که باید نتوانستم فرزند خوبی برای شما باشم برادر شهید از ایشان خاطره ای نقل کردند مبنی بر اینکه: وقتی شهید از بیرون منزل به خانه مراجعت میکرد وقتی از پنجره می دید پدرش قرآن میخواند به منزل برادرش میرفت تا پدر قرآن را ختم کند مبادا که مزاحم قرآن خواندن پدر گردد و با دادن جواب سلام از پدرش مانع قرآن خواندن پدر شود و قرآن را نیمه بگذارد آری این است اخلاص شهید و عقیده اش در مقابل قرآن کریم. شهید یک بار به جبهه اعزام شدند و ابتدا درجبهه کردستان پادگان ابوذر اسلام آباد بودند و در عملیاتهایی مانند مسلم بن عقیل درمرحله اول عملیات شرکت کردند که در مرحله دوم عملیات بود که و مفقود شدند و از مدت 1361 تا 1377 از ایشان خبری نبود در نبود ایشان مادر شهید به رحمت حق پیوست بدون اینکه موفق به دیدار مجدد پسرش شود در سال 1376 به دیدار حق پیوست و پدر بزرگوارش نیز در سال 1370 فوت کردند. به گفته برادران شهید که با حالتی ناراحت و غمگین به ما گفتند که : شهید امینی مرغی بود که از قفس پریدبه طوری که برای آخرین بار هنگامی که میخواست برود وقتی به دم در حیاط رفتیم تا بدرقه اش کنیم وقتی مادرش برگشت تا کاسه آب و قرآنی بیاورد تا پشت سر او بریزد با علاقه ای که به رفتن به جبهه داشت وقتی مادرش برگشت ایشان رفته بودند و با حالتی نگران مادرش این جمله را گفت که مرغ از قفس پرید اری ایشان با روحیه عالی و سرشار از شهادت به جبهه رفتند و به شهادت نائل آمدند.

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد امنیتی: *
عکس خوانده نمی شود