زندگی نامه شهید اسفندیار اصغری اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی
سپیدارآنلاین: گروه یادداشت
شهید اسفندیار اصغری در سال 1335 در یكی از روستاهای میانه دیده به جهان گشود و چون در یك خانواده مستضعف و قشر محروم بودند نتوانست به مدرسه برود و كسب علم كند. او از همان كودكی شروع بكار كرد و در روستا به خانواده در دامداری و كشاورزی كمك میكرد...
زندگی نامه این شهید بزرگوار به شرح ذیل است: شهید اسفندیار اصغری در سال 1335 در یكی از روستاهای میانه دیده به جهان گشود و چون در یك خانواده مستضعف و قشر محروم بودند نتوانست به مدرسه برود و كسب علم كند. او از همان كودكی شروع بكار كرد و در روستا به خانواده در دامداری و كشاورزی كمك میكرد. در سال 1347 كه شهید اسفندیار 12 سال داشت به تهران آمدند و به پیش برادر بزرگتر كه او در یك كارخانه بلورسازی كار میكرد شروع به كار كرد و تا زمان سربازی در این حرفه بود. یك سال قبل از اینكه به خدمت سربازی برود به محله اسلام آباد كرج میاید و شهید اسفندیار ازدواج میكنند و بعد دفترچه خدمت میگیرند. ایشان قبل از انقلاب در راهپیماییها وتظاهرات مردمی بر علیه شاه ملعون نقش مهمی را داشتند و شبی كه امام شكست حكومت نظامی را اعلام میكنند ایشان و برادرشان در بیرون از خانه بودند و یكی از پادگانها را تصرف میكنند و با شكافی بر روی دیوار به داخل پادگان میروند و تعدادی اسلحه برمیدارند كه یكی ازآنها هم به دست برادر اسفندیار میافتد. اسفندیار و برادرش شبها در جلوی مسجد محل نگهبانی میدادند و عبور ومرور مردم را كنترل میكردند. در ضمن ایشان شخصی ورزشكار بود و به زورخانه و ورزش باستانی علاقه داشت و در اواخر در رشته كاراته در ورزشگاه میدان شهدا میرفكه به جبهه اعزام میشود. بعد از مدتی خدمت در جبهههای حق علیه باطل در سومار بر اثر اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
خاطراتی از شیهد
من مادر شهید هستم. پسر من سرباز بود و در كارخانه شیشهسازی كار میكرد. بعد از اینكه رفت سربازی هر دو ماه میآمد مرخصی 7 روز میماند. آخرین روزی كه میخواست برود گفت مامان پاهای مرا حنا بگذار چون ما میخواهیم برویم سومار به پدرش بابا بالای سر من قرآن بخوان چون خوشم میآید كدام سوره برایت آسان است آن را بخوان. آن موقع من خانه نبود كه بعداً پدرش برای من تعریف كرد. پدرش خوانده بود و این هم گوش داده بود. به من گفت حنا بگذار من حنا را گذاشتم صبح كه از خواب بیدار شد میخواست بروم هیچ كس تو خانه نبود من خودم تنها بودم رفتم كه بدرقهاش كنم گریه كردم.
گفت مامان گریه نكن تو گریه میكنی من ناراحت میشوم گفت مامان تو را قسم میدهم به ابوالفضل گریه نكن رفت دوباره آمد به من گفت مادر تو برو مشهد من با پدر و همسرم در خانه میمانم، من رفتم مشهد آنجا خواب دیدم یك گوسفند قربانی كردند آوردند گذاشتند در خانه ما از خواب كه بیدار شدم گفتم انشاءالله كه خیر است. بعد كه از مشهد برگشتم پسرم رفت میخواست برود به من گفت مادر من میروم بعد از 25 روز دیگر برمیگردم آن موقع هم ماه محرم است میخواهم زنجیر بزنم. آن روزی هم كه میخواست بیاید من با خانمش رفتیم حمام گفتیم اسفندیار میخواهد بیاید خیلی خوشحال بودیم. یك وقت دیدیم 2 تا خانم با یك آخوند آمدند در خانه ما عروسم داشت حیاط را جارو میكرد گفتم برای چی آمدید گفت آمدم خانه اسفندیار را جدا كنم همین كه 2 تا خانم را دیدم حالم بد شد. فهمیدم كه شهید آوردند .گفتم آقا یكد دفعه بگو كه پسرت شهید شده كه دیگه آنجا نفهمیدم چی شد. اینها 4 برادر بوند. من هر چی میكنم برایم انجام میدادند. آن یكی پسرم هم رفت سربازی من بهش گفتم اسفندیار نرو كارخانه گفت نه برادرم سرباز است من باید بروم كار كنم و به برادرم پول بفرستم چقدر میخواهی برایش پول بفرستی گفت تا آنجایی كه در توانم است كار میكنم و برایش پول میفرستم.
آن موقع یكی از پسرهایم 12 سالش بود. صبح كه از خواب یدار شد گفت مامان خواب بودم هر سربازها را كشتند، گفتم پسرم خواب انشاءالله كه خیر است. عروسم هم خواب دیده بود كه حلقهاش تو دستش تركیده و خراب شده است.