3 مهر 1399
شماره خبر: 242459

تولدی دیگر

سپیدار‌آنلاین: گروه یادداشت

تولدی دیگر


برخی مواقع ناامیدی انسان به جایی می رسد که گمان می کند هیچ راه فراری جز مرگ برای خلاصی از سرنوشت تلخش وجود ندارد ، اما روزنه امیدی حتی در تاریک ترین روزها پیدا میشود که می تواند انسان را شگفت زده کند.
در پیچ و خم جاده ، خودرویی با سرعت 100 کیلومتر به سمت مقصد حرکت میکرد.در صندلی عقب دخترکی زیبا و قشنگ به نام لیلا نشسته بود و با حس کودکانه خود طبیعت را از پشت شیشه پنجره ماشین نگاه میکرد و هر دفعه که میخواست از طبیعت و زیبایی های آن لذت ببرد ناگهان صدای پدر و مادرش را میشنید که با صدای بلند با هم جر و بحث میکردند.پدر فریاد میزند خسته ام کردی ، طلاقت میدهم و مادر هم بدون جواب نمی ماند و میگفت : نمیتونی ، تو خرج خانه ماندی چه برس به مهریه ام و ... بعضی از کلمات آنها برای لیلا نامفهوم بود ولی متوجه شده بود که آن دو نمی خواهند در کنار هم یک زندگی را به سرانجام برسانند. خودرو مسیر جاده را با کلی سر وصدا طی میکرد که ناگـهان بعلت بی احتیاطی و بی دقتی پدر ، با ماشـین روبرو برخورد می نمایند و سرنشینان هر دو خودرو زخمی می شوند و توسـط تیم امداد به نزدیک تـرین بیمارسـتان منتقل می شوند. بعد از چند روز بستری در آنجا وقتی لیلا میخواست از تخت بیاید پایین ، دید والدینش با چشم گریان به او عصایی را می دهند . او که 6 سال بیشتر سن نداشت ، یاد پدربزرگش افتاد که او هم عصایی داشت که برای راه رفتن از آن استفاده میکرد از پدر پرسید من پیر نشده ام ، مامان درست میگم ؛ پدر آهی کشید و گفت ولی تو باید تا آخر آخر عمر این عصا را بر دست داشته باشی .
به آرامی قطره های مروارید شکل از چشم دختر به گونه هایش سرازیر شدند و روی پاهایش ریختند و او با صدای بلند گفت پس آرزوهایم چه میشود قرار بود وقتی رسیدیم خانه برایم هدیه بخرید این هدیه شماست ! آنقدر با هم دعوا کردید که باعث شد یکی از پاهایم به این شکل شود . چاره ای نبود لیلا می بایست با واقعیت کنار بیاید و همین طور هم شد پدر و مادر او در سال های اولیه مسئله طلاق را کنار گذاشتند و به فکر درمان بودند و وقتی متوجه شدند کاری نمی توانند انجام دهند ، با مسئله کنار آمدند . لیلا هم عصای خود را یک دوست همیشه همراه ، فرض کرد و دوران دبستان را با معدل خوب به پایان رساند. لیلا کم کم وارد دوران نوجوانی شد اما دعوا های والدین او با وجود یک فرزند دیگر به نام رضا هنوز پایان پیدا نکرده بود.در این بگو مگوها لیلا بی نصیب نمی ماند و هرزگاهی زخم زبون هایی از قبیل چلاق ، بی دست و پا و ...از سوی والدینش می شنید در صورتیکه او به خوبی از توانایی هایش استفاده میکرد. ولی پدر و مادر او انگار فراموش کرده بودند که این مشکل ، توسط بی توجهی های آنها به وجود آمده بود.پدر به رضا که 5 سال بیشتر نداشت خیلی اهمیت میداد و لیلا را جدا از خانواده می دید و مادر از آنجا که رضا را ناخواسته می دانست فکر میکرد با دنیا آمدن آن مشکلاتش چند برابر شده است ، به او زیاد توجه نمیکرد.
لیلا به خاطر نقص عضو از ناحیه پا مجبور بود زنگ های تفریح و ورزش شاهد بازی و شادی بچه ها باشد و سعی می کرد خود را سهامدار لذت و نشاط آنها بداند . خدا می داند در دل و قلب او چه میگذرد و حتی هر کسی از کنار او رد میشد با خنده ای دست محبت و یا ترحم بر سر او می کشید. اما غم و اندوه در سینه لیلا موج میزد او در بیرون و درون خانه رنج می کشید و هر وقت به پدر و مادرش نگاه میکرد غصه میخورد و هر دفعه که می خواست ابراز وجود کند کسی توجه نمیکرد ، روزها و شب ها یکی یکی سپری میشدند و لیلا همانند دوران دبستان ، راهنمایی را با معدل خوب به پایان رساند و دیگر یک دختر 15 ساله شده بود و دوست داشت همانند نوجوان های دیگر عرض اندام کند ولی به خاطر مشکلش می بایست در خیلی از موضوعات سکوت کند و هر موقع که می خواست تنهایی هایش را با مادر و پدرش پر کند ، با گلایه و شاکی بودن آنها از زندگی روبرو میشد و بدتر یک یا چند درد به مشکل خودش اضافه میشد و رضا هم با سن 8 ساله اش ، چیزی از حرف های او متوجه نمیشد.
پدر و مادر لیلا نتوانستند با هم مسائل خود را حل کنند و تصمیم گرفتند از هم جدا شوند و قرار شد رضا با پدر و لیلا پیش مادر بماند . با این کار لیلا تنهاتر شد . و در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود از خود پرسید : چرا پدر و مادرم کمی گذشت و تفاهم ندارند و چرا به فکر ما نیستند و ...
بعد از گذشت 3 سال از طلاق آنها ، مادر تصمیم گرفت ازدواج کند.لیلا ناراحت از اینکه چرا مادر در دوران حساس زندگی اش یعنی رفتن به دانشگاه باز به فکر او نیست . یک روز که لیلا از مدرسه به خانه بر می گشت متوجه شد چند خانم از منزل شان خارج شدند و وقتی وارد خانه شد مادر رو به آن کرد و گفت الهی خوشبخت بشوی ، خانواده پسر خیلی خوب اند و مطمئن هستم ، رو حرف من حرف نمیزنی . لیلا کیف مدرسه و عصایش را رها و با تکیه بر دیوار بر روی زمین نشست و همانطور که مادر حرف میزد با خود میگفت دوباره آرزوهایم بر باد رفت . این ماجرا بین مادر و دختر چند ماهی در جدال بود و مادر به او اطمینان میداد که پسر خوبی است و دختر می گفت : میخواهم درسم را ادامه بدهم تا اینکه لیلا متوجه شد اصرار مادر برای این است که همسر آینده اش شرط کرده که لیلا باید ازدواج کند و یا برود پیش پدرش زندگی کند . او در سر چند راهی مانده بود و دائم میگفت چه تضمینی است که ازدواج دوم بهتر از ازدواج اول شود.بالاخره او هرطور که بود دیپلم را گرفت ولی بیشتر از آن نتوانست مقاومت کند و با پسری که مادر برای او انتخاب کرد ازدواج نمود. پس از 6 ماه ، مادر ازدواج کرد و کمتر سراغ او را می گرفت و لیلا تک و تنها زندگی مشترک خود را آغاز کرد و بعد از دو سال متوجه شد همسرش رفتارهای مشکوک دارد و به مسئله حساس شد تا اینکه فهمید او اعتیاد به مواد دارد و هر دفعه که می خواست با همسرش صحبت کند کار به دعـوا و ضرب و شتم می رسید . لیلا کاملاً درمانده شده بود نمیدانست دردش را به چه کسی بگوید او می بایست با کمک اطرافیان و دوستانش ، شکم خود و فرزند دخترش را سـیر کند و تمـام سعی خود را میـکرد که سـایه پدر بر سر کودکش باشد و حداقل او سرنوشت مادر خود را پیدا نکند .
فشارهای زندگی از هر طرف بر او وارد میشد و همسرش فقط و فقط به فکر خودش بود و هنگامیکه مواد مصرف میکرد آرام و در زمانیکه مصرف نمیکرد آدم پرخاشگری میشد و بی دلیل فرزند و زنش را به باد کتک می گرفت و وسایل خانه را هم به نوبت می فروخت و هرچه برای ترک ، آن را آماده میکردند او به نوعی از موقعیت فرار میکرد ، چند مرتبه لیلا می خواست طلاق بگیرد و یا از منزل فرار کند ولی نمیدانست که به کجا پناه ببرد . مشـکلات، چـهره 30 ساله اش را بیش از آن نشان می داد . بالاخره لیلا توانست از همسرش جدا شود و او مثل سابق ولی این دفعه با فرزند 5 ساله اش تنها ماند.او سراغ مادرش را از آدرس های قبلی پیگیر شد و وقتی او را دید با آغوش سرد مادر روبرو شد و دو روزی را مجبور بود از بی جایی پیش او بماند. داستان زندگی را برای مادرش بازگو کرد و از او گله مند شد شما که گفتی این پسر مرا خوشبخت می کند و ... مادر در جواب سری تکان داد و گفت : من گفتم ، تو چرا دقت نکردی ! میخواستی حواست را جمع کنی. حرف های ناراحت کننده ای بین آنها رد و بدل میشد تا اینکه لیلا بدون کمک ، آنجا را ترک کرد چون مادر گفته بود من هم مثل تو گرفتار شده ام و ... لیلا برای ادامه زندگی با مقدار پول کمی که جمع کرده بود یک اطاق کوچک کرایه کرد و سعی میکرد با کار کردن خرجی خود و فرزندش را در بیاورد و همچنین در کنار تمام سختی ها به درس و مشق دخترش هم می رسید.
حرف ها و کنایه های
مردم او را کلافه کرده بود بالاخره تصمیمی را که نباید میگرفت را انجام داد و دختر خود را به بهانه ای به همسایه سپرد و خودش به منزل آمد و اقدام به خودکشی نمود .اما به لطف خداوند او توسط همسایه ها به بیمارستان انتقال و نجات پیدا کرد.لیلا به صورت نیمه هوش بر روی تختی که کنار پنجره قرار داشت ، دراز کشیده بود نسیم باد هرزگاهی به صورت او می وزید و لیلا کم کم چشمان خود را باز و بسته میکرد ، نمیدانست چه اتفاقی افتاده و در حال حاضر کجا است.
دور و بر خود را نگاه کرد کسی را ندید و تازه متوجـه شد بعد از خـودکشی توسط کسی نجات پیدا کرده است.خیلی ناراحت بود که در همین لحظه یک پزشک وارد اطاق شد لیلا یک مرتبه از جا بلند شد و خوب به او نگاه کرد پزشک تعجب کرد و گفت : حالت چطوره ؟ چرا این کار رو انجام دادی و ... لیلا سریع به اسم دکتر که بر روی لباسش قرار داشت توجه کرد و دید اسم برادرش نوشته شده است.اشکهایش سرازیر شد و نمیدانست چطوری به او بگوید من خواهرت و تو برادر من هستی .لیلا با کلی کلنجار و معذرت خواهی از پزشک خواست درباره زندگی اش صحبت کند ولی او گفت زندگی من زیاد با زندگی تو فرقی ندارد شاید داستان زندگی من را بشنوی متوجه بشوی هر کسی دارای یک سری مشکلات است ولی باید برای هر مشکل آن هم با صبر و تحمل ، راه حل خودش را پیدا کنی. لیلا دیگر طاقت نیاورد و خود را معرفی کرد.رضا که از این حرف شوکه شده بود موضوع را بیشتر بررسی کرد و از طرفی خوشحال از اینکه خواهرش را پیدا کرده و از طرفی ناراحت بود که چرا او برای حل مشکلش چنین راهی را انتخاب نموده است هر دو چند ساعتی را با گریه ، زندگی خود را مرور کردند.لیلا از رضا سراغ پدر را گرفت و او گفت پدر بعد از مدتی با زنی که یک فرزند داشت ازدواج کرد و بعد از دو سال زندگی مشترک به زندگی خود پایان دادند و از آن سال پدر ازدواج نکرد و الان هم شغل آزاد دارد . رضا سراغ مادر را گرفت و لیلا گفت او هم زندگی مجدد داشت ولی آن هم گرفتار شد. . رضا از او خواست که به دیدن پدر بیاید و با آنها زندگی کند ولی او قبول نکرد وگفت دوست دارم خودم اشتباهاتم را جبران و برای دخترم درست مادری کنم و از اینکه دست به چنین کاری زده ام از خودم و فرزندم شرمنده هستم و ای کاش منطقی تر به مشکلاتم نگاه میکردم. لیلا با کمک رضا توانست در کنار یک روانشناس و مشاور خیلی ازمهارت های زندگی و همچنین درست اندیشیدن را یاد بگیرد تا بتواند بهتر به زندگی اش ادامه بدهد.
خواننده گرامی :
این داستان شما را با مشکلات و آسیب های اجتماعی پیرامون لیلا و خانواده اش از قبیل : طلاق ، روابط سرد و خشک اعضاء خانواده ، طرد یا بی مهری کردن به فرزندان ، خودکشی و ... آشنا کرد که اگر آنها نسبت به موارد ذیل شناخت و آگاهی داشتند از چنین آسیب هایی در امان بودند.
1 .حل مسائل خانوادگی در یک فضای آرام و بدون تشویـش
2.پرهیز از کلمات تحقیر آمیز به فرزندان و شناسایی استعداد و نیاز روانی آنها در دوران های مختلف رشدی
3.حذف توقعات و خواسته های نابجا از یکدیگر
4.همفکری با اعضاء خانواده در خصوص ازدواج
5.اخذ آموزش مهارت های زندگی برای حل مسائل درموقعیت های خاص
6.مشورت کردن با یک روانشناس و یا مشاور برای رسیدن به یک راه حل منطقی و مناسب
7.دانستن اینکه طلاق یا خودکشی اولین و آخرین راه حل نمی باشد.
بهروز علیزاده کارشناس ارشد روانشناسی بالینی

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد امنیتی: *
عکس خوانده نمی شود