زندگی نامه شهید محمود داود آبادی فراهانی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی
سپیدارآنلاین: گروه یادداشت
من محمود داود آبادی در روز 28 اردیبهشت سال 1338 درحالی كه پدر و مادرم در یك خانه استیجاری در چهار راه رضائی تهران زندگی میكردند در بیمارستان فرح سابق به دنیا آمدم پدرم درآن زمانی كه یك كارگر ساده ساختمانی بود...
زندگی نامه این شهید بزرگوار به شرح ذیل است: من محمود داود آبادی در روز 28 اردیبهشت سال 1338 درحالی كه پدر و مادرم در یك خانه استیجاری در چهار راه رضائی تهران زندگی میكردند دربیمارستان فرح سابق به دنیا آمدم پدرم درآن زمانی كه یك كارگر ساده ساختمانی بود. تا سن هفت سالگی چندبار ازاین خانه به آن خانه و از این محله به محله دیگر(وحیدیه، چهارراه عباسی، چهار راه رضائی) و بعد به گیشا رفتیم كه درآن وقت یك بیابان بود كه حدود پانزده یا بیست خانه درآنجا بود رفتیم و در زیرزمین خانه ای كه صاحب ان شخصی بود به نام آقای هاشمی زندگی میكردیم ومن درمدرسه شمس آرا به كلاس اول دبستان رفتم دراین زمان پدرم بنا شده بود وازهمان سال تابستانها مرا با خود به سركار میبرد. درسال سوم دبستان بودم كه پدرم یك زمین 70 متری با دختر عمه ام شریكی خرید و دوتا اتاق درآن ساختیم كه یكی ازاتاقها مال ما بود ودیگری مال دخترعمه ام بود تا كلاس پنجم دبستان درهمان مدرسه بودم ودرمحل بیشتر فوتبال بازی میكردم تا اینكه به كلاس اول راهنمائی رفتم ودرمدرسه ای كه درآن زمان كوروش كبیر نام داشت ودرخیابان طالقانی بود رفتم درسال اول راهنمائی تجدید آوردم تابستان همان سال ما خانه مان را در تهران فروختیم وبه كرج آمدیم در اسلام آباد كوچه حسنی زمین بزرگتری كه حدود 180متر بود خریدیم وخودمان شروع به ساختن خانه كردیم. پدرم بنائی میكرد و من و برادر كوچكترم كارگر او بودیم تا آخر تابستان كار كردیم به همین غلت من نتوانستم امتحان تجدیدی خود را بدهم و مردود شدم دوباره سال اول راهنمائی را در دبیرستان دهخدا ثبت نام كردم این سال برای ما سال سختی بود پدرم تمام تابستان وقتش رابرای ساختن خانه خودمان تلف كرده بود و ما زمستان به كمبود مالی سختی برخورد كردیم تا آنجا كه بیشتر نان خالی میخوردیم البته با این نوع زندگی نا آشنا نبودیم یادم میآید همیشه ما زمستانها بی پول بودیم درتهران كه بودیم بیشتر زمستانها پدرم من را به خانه عمویم كه درهمان گیشا بود میفرستاد تا ازاو پول بگیرم چون اوپولدار بود. بیشتر مواقع نمیداد و می گفت ندارم یا بانك بسته است اما چون آن سال ما دركرج بودیم و مادرم به سرمای زیاد عادت نداشت ومریض بود به ما خیلی سخت گذشت زمستان گذشت و پدرم سركار رفت سال دوم كه من دركلاس دوم راهنمائی بودم باز زمستان به همان درد گرفتار شدیم در این سال مریضی مادرم بیشتر شده بود من ازمدرسه كه تعطیل میشدم زود به خانه میآمدم چون بزرگترین بچه من بودم وخواهر بزرگی نداشتم باید كارهای خانه را من انجام میدادم كار من این شده بود كه مدرسه بروم و از مدرسه كه آمدم خانه را جاروب كنم غذا بپزم و لباس بشورم آب بیاورم وبشكه را پر كنم یادم میآید. دراین سال روز نهم محرم چكمه های مرا در مسجد بردند پدرم پول نداشت برای من چكمه بخرد كفش دیگری هم نداشتم برادرم دوتا كفش داشت مجبور شدم دوماه كفشهای تنگ برادرم را بپوشم وبه مدرسه بروم بقدری این كفش پای مرا درد میآورد كه بجز مدرسه به جای دیگری نمیرفتم سال بعد كار پدرم بهتر شده بود و چون سواد نداشت ونمی توانست نقشه ساختمانی را بخواند وحساب كارگرها را بكند بیشتر به من میگفت بیا سركارحالا یك روزمدرسه نرو مگر چه میشود و چون اخلاق خوبی نداشت وداد وبی داد میكرد مادرم میگفت خوب حالا یك روز برو، به همین ترتیب من بیشتر به سركار میرفتم تا به مدرسه. درهمین سال برای اولین بار یك روز تنهائی به سینما رفتم خیلی میترسیدم كه مبادا كسی مرا ببیند وبه پدرم بگوید چون خیلی بداخلاق بود وقتی برایش كار میكردم مرا میزد چه برسد كه چنین كاری كنم ازترس نمیفهمیدم فیلم چیست ونصفه فیلم از سینما بیرون آمدم و تا نزدیك خانه دویدم البته قبلا با دیگران دائم و با خود او به سینما رفته بودم ولی بعد یواشكی به سینما میرفتم دراین سال من تجدید آوردم تابستان چون مقداری بزرگ شده بودم پدرم گفت كه تمام تابستان را باید كاركنی وخلاصه مردود شدم سال بعد نیز همان كلاس را خواندم وقبول شدم. در تابستان همین سال پدرم خانه را فروخت كه درگوهردشت زمین قسطی بخرد وآنجا خانه بسازد ما را به عظیمیه برد و در خانه های حاجی فروزنده نشاند كه درآن زمان برای آنـها كار میكرد تا خانه جدید را بسازد پول خانه را برای مدت 20 روز یا یك ماه به حاجی قرض داد ولی دوسال طول كشید تا توانست پولش را پس بگیرد چون مصالح گران شده بود خانه را نتوانست بسازد و نیمه كاره رفتیم نشستیم این خانه در خیابان ششم فاز 3 گـوهـردشت بود این دوسال را من در مدرسه فارابی در رشته خدمات درس میخواندم درهمین سالها بود كه من مقداری بزرگتر شده بودم و بیشتر با بچه ها میگشتم و به لباس خود بیشتر فكر میكردم ولی چون من مادرم زنی مومن بود وازهمان اوائل مارا به نماز واداشته بود هرچند كه وقتی متوجه نبود شبها یاصبحها نماز نمیخواندم و یا درخانه فامیل از ترس مسخره شدن و یا تشویق خجالت میكشیدم نماز بخوانم ولی بعضی كارها را نمیتوانستم انجام بدهم مثلا هیچ وقت نمیتوانستم ظهر به خانه نروم یا شب دیر به خانه بروم مادرم نارحت میشد یعنی مریض بود میترسیدم ناراحت شود. در سال اولی كه وارد كرج شدم با حمید احدی آشنا شدم چون همسایه بغلی ما بود و درسال دوم باتقی دلیلی و میرزائی و كاظم لو آشنا شدم با میرزائی وقتی همكلاس شدیم كه میرزا در22 بهمن شهید شد با حمید بیشتر درمحل بودیم وقتی ازبازی فوتبال برمی گشتیم یا باهم مینشستیم وصحبت میكردیم حمید چون پسر مومنی بود ما را نصیحت میكرد كه نمازبخوانیم حمید چند سال بودكه درآن محله زندگی میكرد افــراد بد محله رامعــرفی میكرد و می گفت كه با آنها قاطی نشویم تقی هم خانواده خوبی داشت مثل اینكه خدا با من بود و دوست بدی گیرم نیامده بود. اوهم ازخانواده فقیری بود ولی پدرش معتاد بود البته با دیگران هم دوست بودیم ولی درحد بازی ومدرسه. یك سال بعدازاینكه با تقی آشنا شده بودم و دوستی ما نزدیكتر شده بود چیزهائی را برایم تعریف كرد كه مقداری با نام ساواك و با كارهای آنها اشنا شدم برادر تقی یكی دوبار زندان رفته بود تقی خیلی چیزها برایم تعریف كرده بود ولی باز به فكر گوش كردن نوار و پوشیدن لباس نو و ژیگولی بودم با اینكه پدرم نمیتوانست این چیزها را تامین كند تا اینكه یك روز من و دوستم برای دیدن تقی به مغازه آنها رفتیم تقی نبود ولی پدر ومادرش آنجا بودند ازما پرسیدند كه تقی با شما بود گفتم نه گفتند از صبح كه رفته شب هنوز نیامده مادرش گفت با این دوستهای بد رفت وآمد میكند نمیدانم چرا یك جوری شدم گفتم كه اگر منظور شما ما هستیم ما با او راه نرویم. پدرش از آنجائی كه نمیخواست نه پسرش خراب باشد و نه ما گفت نه شما كه اینجا هستید ولی او نیست از چند روز بعد پدرش شروع كرد با من صحبت كردن چند كتاب به من داد تا بخوانم برادر اوهم از من خواست تا اوقات بیكاری را به مغازه آنها بروم و به آنها كمك كنم و حقوقی بگیرم به این ترتیب وقت من و تقی پرشده بود و وقتی برای این طرف و آن طرف رفتن نداشتیم ما این كار را ادامه دادیم ازهمان وقت كه حدود اواخر سال 55 بود ما در خواندن نماز و گرفتن روزه محكم تر شده بودیم و بعضی مواقع اعلامیه میخواندیم و نوار گوش میدادیم و كار ما هم شده بود اینكه تمام وقت درب مغازه كارمی كردیم وشبها به كلاس میرفتیم و بعضی مواقع اعلامیه هائی را به مدرسه میبردیم ودر كشوها میگذاشتیم تا اینكه جریان قم وتبریز پیش آمد و بعد شهرهای دیگر كه دراین موقع كارما شده بود پخش اعلامیه های چهلم ها وگوش دادن به نوار امام و تكثیر آن در اوائل خرداد سال 57 بعد از اینكه اصغر امینی را به جرم دزدیدن ماشین تكثیر فارابی دستگیر كردند. چون كرج نیاز به چنین چیزی برای تكثیر اعلامیه های امام داشت من و تقی و دو تن از برادران دیگر ماشین تكثیر مدرسه دهخدا را ربودیم و به همین علت پدر و برادر تقی را گرفتند و به زندان انداختند در آن زمان من درنجاری دائیم كه درفاز سه گوهردشت بود كارمی كردم كه اطراف آن بیابان بود ماشین را به آنجا بردیم تقی هم درتهران در بازار كار میكرد اعلامیه امام كه میامد فوری به كرج میآورد وما اینجا تكثیر میكردیم و پخش میكردیم. اوایل به نام فدائیان اسلام میزدیم ولی بعد كه دیدیم ممكن است شناسائی شویم كه این اعلامیه فقط در كرج پخش میشود به نام فجراسلام میزدیم و فقط اعلامیه های امام را بعد از سه یا چهار ماه پدر و برادر تقی را چون چیزی از آنها نداشتند و نتوانستند بدست بیاورند آزاد كردند ما به این كار ادامه دادیم و در راهپیمائیها شركت میكردیم تا اینكه انقلاب شد بعد از انقلاب دركرج كمیته تشكیل شد دراین كمیته افراد دو گروه بودند یكی افرادی مانند فروزنده ها ودیگری بچه های مومن تری كه دور جنتی جمع شده بودند گروه فروزنده در كمیته شهربانی رفتند وافرادی كه باجنتی بودند در پادگان فعلی به نام كمیته مركزی كرج شروع به كار كردند كه ما هم در كمیته جنتی بودیم و ازطرف آنجا مامور در زندان گوهردشت كه من و اصغر امینی درانجا با دیگر برادران مشغول فعالیت بودیم. بعداز عید وقتی كه مدارس بازشد من تصمیم گرفتم كه درسم را ادامه دهم تغییر رشته دادم و رفتم ازسال اول اقتصاد شروع كردم كه سال اول را قبول شدم دوباره دركمیته آمدم و فعالیت را شروع كردم ولی چون پدرم بیكار بود و من ازكمیته حقوقی نمیگرفتم برگشتم به همان مغازه نجاری و شروع به كار كردم پدرم خانه را فروخت و یك خانه كوچكتر در باغستان خرید مقداری پول برایش ماند ولی باز بیكار بود من هم انجا كه كار میكردم درآمدم آنقدر نبود كه بتوانم كمك پدرم باشم آن پول را از پدرم گرفتم و نصف مغازه ظروف كرایه برادر تقی را درخیابان كمالی خریدم تا بتوانم كار كنم وخرج خانه را دربیاورم. بعضی مواقع به كمیته میرفتم و كمك میكردم در 17 شهریور 58 دركرج سپاه شروع به كار كرد من چون علاقه داشتم به سپاه آمده وعضو ذخیره سپاه شدم و در زمستان كه كار مغازه كمتر بود برای آموزش به پادگاه امام حسین(ع) رفتم ازآموزش كه آمدم چون هنوز نیاز به كارمن بود باز به مغازه رفتم و با برادرم شروع به كار كردم حدود اواخر خرداد 59 چون كار مغازه مقداری روی غلطك افتاده بود من هم بیشتر علاقه به كارهای انقلابی داشتم تا پول درآوردن با برادرم صحبت كردم و قرار شد نصف نیروی مغازه را ما برای این كارها بگذاریم كه شامل ما دونفر میشد در همین زمان هیئت هفت نفره واگذاری زمین دركرج شروع به كار كرده بود و احتیاج به افرادی داشت كه بتواند درآنجا فعالیت كنند من به آنجا رفتم ودر سمت شهریاردرروستاهای آنجا شروع به تحقیقات كردیم. بعد از سه ماه جنگ شروع شد و من چون عضو ذخیره سپاه بودم احساس كردم كه درسپاه بیشتر نیاز است خود را عضو تمام وقت سپاه كردم كه بلكه به جبهه جنگ بروم كه درهمین موقع مریضی مادرم شدت بیشتری پیدا كرد و ما او را به بیمارستان برای عمل برده بودیم بیشتر از پانزده روز ازآمدن من به سپاه نگذشته بود كه مادرم فوت كرد و رفتن به جبهه عقب افتاد من چون پسر بزرگ خانه بودم مسائلی درخانه بود كه نیاز بود من باشم. بعد از مدتی چند بار خواستم به جبهه بروم كه برادران مسئول اجازه ندادند تا اینكه به واحد تحقیقات آمدم اینجا هم بعداز حدود شش یاهفت ماه هنوز اجازه رفتن به جبهه را به من نداده اند درضمن در این مدت من درس را ادامه داده ام و سال سوم را قبول شدم كه اگر خدا بخواهد و زنده باشم فقط سال آخر مانده كه سال آینده ادامه دهم.