زندگی نامه شهید کتابعلی ایرانی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی
سپیدارآنلاین: گروه یادداشت
من همسر شهید كتابعلی ایرانی هستم ما كه باهم ازدواج كردیم در روستا بودیم بعد رفتیم تهران كه5 سال هم در تهران زندگی میكردیم بعد دوباره برگشتیم به روستا و3 سال هم در روستا بودیم كه از آنجا بعداز 3 سال آمدیم كرج كه..
زندگی نامه این شهید بزرگوار از زبان همسرش نقل شده است: من همسر شهید كتابعلی ایرانی هستم ما كه با هم ازدواج كردیم در روستا بودیم بعد رفتیم تهران كه 5 سال هم در تهران زندگی میكردیم بعد دوباره برگشتیم به روستا و3 سال هم در روستا بودیم كه از آنجا بعداز 3 سال آمدیم كرج كه به كار بنایی مشغول شد كه یك نفر بعداٌ ایشان را به سازمان نقشه برداری كل كشور معرفی كرد كه چندسال هم آنجا مشغول به كار بود كه از بسیج آنجا به جبهه رفت و 5 ماه در جبهه خدمت كرد كه درعملیات بیت المقدس به شهادت رسید. اخلاقش خوب بود با خدا و با تقوی بود هر موقع هم كه به خوابم میآید حال بچهها را از من میپرسد من در خانه داشتم كار میكردم كه دیدم یك ماشینی نگه داشت گفت منزل آقای ایرانی گفتم بله گفت پسرت خانه است گفتم نخیر سركارشان هستند گفت سركارش نزدیك است كه بروید و صدایش كنید گفتم نه گفت چه موقع میآید گفتم معلوم نیست كه برگشت دوباره آمد گفت خانم اگر نزدیك است ما برویم دنبالش گفتم آقا من نمیدانم سركارش كجاست به من بگوئید چكارش دارید. گفت شوهرت زخمی شده تو بیمارستان شیراز است گفتم خوب من خودم با شما میآیم گفت نه نمیشه باز دوباره برگشت دفعه سوم كه آمد گفت خانم شوهر شما زخمی نشده بلكه شهید شده پسرت را پیدا كن كه بیاید با هم برویم من گفتم هركجا كه هست خودم میآیم گفت نزدیك است تا این را گفت من چادرم را برداشتم و خواهر شوهرم هم آمد رفتیم دیدم از اول حیدرآباد جنازهاش را آوردند خانه مان بعد بردند امامزاده محمد (ص) كه آنجا دفنش كردند. یك روز آمد مرخصی گفتم چند روز میخواهی بمانی گفت میخواهم 5 ماه بمانم گفتم 5 ماه كه تمام شد( منظور ماندن در جبهه) گفت اسلحهام را تحویل ندادهام بروم اسلحه را تحویل بدهم و بعد برگردم پدرشوهرم مریض بود و در خانه ما بود گفتم این هم كه اینجاست و مریض است پسرت كه سرباز است و یك مرد در خانه نداریم گفت میروم اسلحه را تحویل میدهم برمیگردم. رفت كه از آنجا به خانه همسایه زنگ زد گفتم كی میآیی گفت اسمم را نوشتم برای كربلا اگر حمله شد رفتم كه هیچی یا اینكه شهید نشدم برمیگردم میآیم خلاصه ده روز بود كه رفته بود جنازه اش را آوردند. خواب دیدم از درخانه مان آمد تو لباس مشكی هم پوشیده بود گفتم آمدی گفت بله گفتم اسلحه را تحویل دادی گفت بله همین را كه گفت من بیدار شدم .